درد بی کسی (قسمت 157)

زمان به‌سرعت سپری می‌شد درست برخلاف ایران که همیشه به ساعت نگاه می‌کردم اینجا حتی فرصت ندارم که به گذران عمر فکر کنم. نزدیک ظهر بود و تازه توانسته بودم تمام صفحات سررسید را تا تاریخ دیروز بخوانم و نت‌برداری کنم، حالا دیگر وقت اذان بود و همه‌جا تعطیل می‌شد و بعد از نماز ظهر هم دیگر نمی‌توانستم کسی را پیدا کنم و بهتر دیدم در دفتر بمانم و بقیه کارهای عقب‌افتاده را به انجام برسانم و پس از نماز عصر به قصر شیخ بروم. از صوفیا خواستم یک فنجان قهوه برایم بیاورد و همچنان به کارم ادامه دادم. وقتی قهوه را روی میزم گذاشت قدری تأمل کرد و گفت: آقا حسرت می‌خواستم مطلبی را به شما بگویم ولی صبر کردم تا سررسید را بخوانید و خیالتان راحت باشد تا بعد بگویم، قلم را روی میز گذاشتم و پرسیدم: اتفاق بدی افتاده؟ باعجله گفت: نه نه می‌خواستم بگویم من و شوهرم عاصم می‌خواهیم برای ادامه زندگی نزد اقواممان در منامه برویم بنابراین دیگر نمی‌توانم در دفتر شما کارکنم. این حرف صوفیا مثل پتکی بود که بر سرم فرود می‌آمد. چشمانم سیاهی رفت و همان حالتی را پیدا کردم که در ایران کارم را به بیمارستان کشاند. حالا فهمیدم چرا قبل از آمدن به کویت اینقدر دلشوره داشتم و نگران بودم، رفتن صوفیا و از کنار کارهای من در کویت برای من و دفتر شرکت یک فاجعه بود. خودش هم می‌دانست که شیرازه این دفتر و این شرکت با رفتن او ازهم‌گسیخته خواهد شد. همه‌ی آنچه خوانده بودم از ذهنم خارج‌شده بود، قهوه تلخ را یک‌نفس خوردم و فنجانش را با عصبانیت روی میز رها کردم اما به‌آرامی گفتم: ولی صوفیا این چه وقت ترک کاری است که چند سال برای یادگرفتن آن زحمت ‌کشیده‌ای؟ نکند حقوقت کم است و رفتن را بهانه می‌کنی؟

ارسال نظر