درد بی کسی (قسمت 158)

حالا دیگر شب از نیمه گذشته و بهتراست بگوییم روزی دیگر در حال آغاز شدن بود. شب قبل علیرغم میل باطنیم آخرین نفر از این تیم سه‌نفره بودم که از آقای مدیر و خانمش خداحافظی می‌کردم و از آن‌ها می‌خواستم از دخترشان مراقبت کنند و اگر به کمک نیاز داشتند ابراهیم را از یاد نبرند. حسن آقا نیز شماره تلفن دفتر روزنامه را می‌دهد تا در صورت نیاز با او هم تماس داشته باشند. برای چندمین بار از هر سه آن‌ها خداحافظی کردم تا ابراهیم و حسن آقا را برسانم و به‌سوی خانه بروم. دختر در آخرین لحظه که تصمیم داشتم از خانه آن‌ها خارج شوم از من خواست تا دعایش کنم که حالش بهتر شود. بازهم دلهره به سراغم آمد. این چه خواسته ایست که مطرح می‌کند؟ اما بهتر دیدم به گفته‌اش اهمیت ندهم، بازهم از او خواستم که مراقب سلامتی خودش باشد و فراموش نکند چه در درونش می‌گذرد که هیچکس نمی‌داند؟ پیش خود فکر می‌کنم شاید هنوز هم آثار بیماری و داروها و بحرانی را که در آمریکا گذرانده از یاد نبرده است و پیش چشم‌هایش مجسم می‌کند. مادر دختر در آخرین لحظه خروج قرآنی را می‌آورد تا من از زیر آن عبور کنم. این اولین باری بود که کسی مرا از زیر کتاب مقدس می‌گذراند، حتی زمانی که برای خدمت سربازی به پادگان اعزام شدم مادرم چنین کاری را برای من نکرد. بازهم دلم گرفت و یاد هجران‌های گذشته افتادم، چیزی نمانده بود بغضم بترکد و زارزار گریه کنم اما مقاومت کردم، دلم می‌خواست هرچه زودتر ابراهیم و حسن آقا را به مقصدهایشان برسانم تا مسیر برگشت به‌سوی خانه تنها چند قطره اشک گرم بر روی گونه‌های سردم جاری شود.

ارسال نظر