درد بی کسی (قسمت 159)

مانده بودم چه بگویم، از بوتیک در ایران و آن زن و شوهر فروشنده که خیری ندیده بودم. دلم به کویت خوش بود که حداقل خیالم از اداره‌ی شرکت کوچک و جمع‌وجورش راحت است، حالا نمی‌دانستم با این معضل تازه چه باید کرد، گفتم: بسیار خوب، و برای اینکه زمان را سپری کرده باشم ادامه دادم: می‌توانی در انتخاب جانشین برای خودت کسی را پیدا و پیشنهاد کنی؟ گفت: راجع به این مسئله اصلاً فکر نکرده بودم اما امشب با عاصم صحبت می‌کنم تا ببینم چه می‌شود. دیگر آمادگی برای ادامه کار نداشتم. دفتر سررسید را بستم تا به اتاقم بروم و کمی استراحت کنم، این مسئله هیچ‌وقت به فکرم خطور نمی‌کرد که روزی بخواهم در کویت بدون صوفیا کارکنم. تمام برنامه‌ریزی فکریم برای مدتی که می‌خواستم در کویت باشم به‌هم‌ریخته بود، پیش خودم فکرمی کردم بهتر است درش را تخته کنم و به ایران برگردم و در همان بوتیک مشغول به کار شوم، اگر آن دختر با من وصلت کند می‌توانیم همچون آن زن و شوهر که بوتیک را اداره می‌کنند خودمان این کار را انجام دهیم، اما یادم آمد مسئولیت خانواده و مادرم هنوز هم به دوش من است و آن فروشگاه پوشاک به‌تنهایی نمی‌تواند هزینه‌های شش نفر نان‌خور را تأمین کنند، حتی اگر کار شبانه‌ام را نیز در هتل ادامه بدهم و عصرها هم به کلوپ بروم، مگر من چند نفرم؟ به قول پدر خدابیامرزم چرم همدان هم شش ماه بیشتر کار نمی‌کند. این حرف را همیشه وقتی می‌گفت که مادرم برای هزینه‌های زندگی در مسجدسلیمان و آبادان به او فشار می‌آورد و او توان تأمین خواسته‌های خانواده را نداشت و حالا متوجه می‌شدم که زندگی همچون قیفی است که از دهانه‌اش راحت وارد می‌شویم و ناچاریم به‌سختی از لوله باریکش عبور کنیم. آن بزرگ‌مرد کجاست که ببیند حسرت از دوازده‌سالگی مسئولیت زندگی را به عهده گرفته است.

ارسال نظر