درد بی کسی (قسمت 160)
خانه هنوز هم همچنان ساکت است، همانگونه که عصر موقع خروج من از آن بود، خدا میداند کجا رفتهاند که هیچکدامشان نیستند، اما حساب من همیشه از همه آنها جدا بوده بنابراین باید زودتر بخوابم که صبح اول وقت برای رفتن به تهران به گاراژ اتوبوسهای بیابانی برسم. قبل از خوابیدن سامسونتم را هم آماده و کنترل کردم و کنار چمدان گذاشتم. لباسهای سفرم هم مثل همیشه به چوبلباسی اتاقم آویزان بود. آنقدر خسته بودم که نفهمیدم چه وقت خوابم برد. با صدای زنگ ساعت رومیزی بالای سرم بیدار شدم و شاسی آن را خاموش کردم، فرصت برای دوش گرفتن داشتم، حولهام را برداشتم و بهطرف حمام رفتم. هیچکس در خانه نبود که مرا بدرقه کند. مادری که دیروز آنگونه مهربانانه با من رفتارمی کرد و میدانست که من امروز عازم سفری تقریباً طولانی هستم باید اینگونه بیخبر خانه را ترک کند؟ خواهر و برادرانی که همیشه مدیون زحمات من بودند پس حالا چگونه هیچکدامشان در خانه نیستند تا برادرشان را مشایعت کنند؟ فرصتی برای فکر کردن نداشتم، باید پس از استحمام بهسرعت لباسم رامی پوشیدم و خودم را به سر خیابان میرساندم تا با وسیلهای گذری به گاراژ اتوبوسها در میدان دروازه دولت بروم، اتوبوس آماده حرکت بود اما هنوز تعدادی از مسافران نیامده بودند، چمدان را به شاگرد راننده دادم تا روی باربند بگذارد و سامسونتم را به داخل اتوبوس میبردم. حالا در مسیر تهران درحرکت بودیم درحالیکه افکارم پیرامون مادر و بچهها، آقای مدیر کلوپ و خانم و دخترش، بوتیک و آن زن و شوهر فروشنده مرموز و ابراهیم و حسن آقا و کارهایم در کویت دور میزد، یک جوان بیستوهشتساله تنها و سرگردان و اینهمه دغدغه و مسئولیت؟ خداوندا گرفتاریهایم را بهجز تو به که میتوانم بگویم که کمکم کند؟ شیشه پنجره را کنار کشیدم تا از نسیم بیرون برای تمدد اعصاب بهره ببرم، مسافر کناریم که پیرمردی سفیدموی بود از من خواست که پنجره را ببندم و بستم.