درد بی کسی (قسمت 163)

خیلی تعجب کردم که صوفیا و شوهرش همه کارها را برای رفتن پیش‌بینی کرده بودند و کارمند باسابقه شرکت جانشین خودش را هم معرفی می‌کند. مارگارت یک‌قدم پیش گذاشت و درحالی‌که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود دستش را به‌سوی من دراز کرد. خنده او را با خنده پاسخ گفته و با او دست دادم، از هر دو خواستم که بنشینند. خودم هم که از صبح زود، تا آن زمان در محوطه وسیع بندر و گمرک در حال دوندگی و سخت خسته بودم روی یکی از مبل‌ها نشستم، صوفیا که می‌دانست اینگونه وقت‌ها تنها یک قهوه و یک برش کیک انگلیسی خستگی مرا رفع می‌کند به آبدارخانه رفت. مارگارت که تنها به زبان عربی با غلظت انگلیسی صحبت می‌کرد، گفت: من یک عرب انگلیسی‌تبار هستم که پدر و مادرم ساکن کویت و هردو در یک شرکت نفتی کار می‌کردند. پس از بازنشستگی به لندن رفتند اما من علاقه‌ای به همراهی آن‌ها نداشتم، به‌ناچار برای ادامه کار به العین رفتم و در شرکتی اقماری به‌عنوان حسابدار مشغول کار شدم، اما همیشه از صوفیا می‌خواستم کاری در کویت برایم پیدا کند چون اینجا را وطن خودم می‌دانم. پرسیدم: آیا شما ازدواج هم کرده‌اید؟ لبخندی زد و گفت: هنوز آن مرد خوشبخت به دنیا نیامده است! حالا صوفیا با سینی طلایی‌رنگ که چند فنجان قهوه و ظرفی پر از برش‌هایی از کیک انگلیسی وارد می‌شد و به من و مارگارت تعارف می‌کرد تا هنر دم کردن قهوه و پختن کیک انگلیسی او را تحسین کنیم، من که آرامشی نسبی پیداکرده بودم همراه با مارگارت خندیدم و از او خواستم برای اینکه راحت باشد با همان زبان مادریش یعنی انگلیسی با من صحبت کند.

ارسال نظر