درد بی کسی (قسمت 164)

به‌سرعت پذیرفت و زبانش را به انگلیسی روان تغییر داد. ناچار بودم کارمند جدید را بپذیرم ولی صوفیا را از دست ندهم تا خیالم از کیفیت کار مارگارت آسوده شود. ظاهراً دختر ساده‌ای به نظر می‌رسید اما برش و زرنگی صوفیا را نداشت ولی چون مقیم کویت بود و اخلاق و روحیه عرب‌ها را می‌شناخت و امور مالی را هم در شرکتی مشابه انجام داده بود می‌توانستم در این مدت که صوفیا و من در کویت بودیم با کمک هم او را آماده اداره شرکت کنیم. پرسیدم: خانم مارگارت؟ حرفم را قطع کرد و گفت: به من بگویید مارگارت، از کلمه خانم جلوی اسمم خوشم نمی‌آید. گفتم: بسیار خوب مارگارت، شما شرایطی برای کار کردن در این شرکت که مدیرش یک جوان ایرانی است و در حقیقت محل سکونتش هم ایران است و سالی سه یا چهار ماه در کویت اقامت می‌کند ندارید؟ بازهم لبخندی زد و گفت: من همه آن کارهایی که صوفیا برایم گفته به‌خوبی انجام می‌دهم با این امتیاز که چون شوهر نکرده‌ام وقت آزاد بیشتری دارم اما در شرکت «بیزینس میوزیم» العین که کار می‌کردم محل اقامت مرا در نزدیکی شرکت فراهم کرده بودند و ماهانه یک هزار و پانصد دلار حقوق ثابت و یک درصد از درآمد خالص شرکت را به من می‌پرداختند. همه آن امتیازات خواسته من برای کار در شرکت شماست و شرایط کاری را هم هرقدر مشکل باشد می‌پذیرم، شما بروید و تنها سالی دو روز اینجا در کویت باشید، روز افتتاح دفاتر مالی و روز اختتام تراز شرکت، از این اعتمادبه‌نفسش خوشم آمد. گفتم: من هم شرایط شما را می‌پذیرم اما با تغییراتی جزئی در آن.

ارسال نظر