درد بی کسی (قسمت 169)
این بار مثل همیشه نمیتوانستم با خیال راحت و آسوده کویت را بهسوی ایران ترک کنم. نبودن صوفیا و حضور یک دختر دوملیتی در شرکت که هیچگونه پیشینهای از او نداشتم نگرانم میکرد. بالاخره پس از یک ماه و نیم اقامت در کویت آماده رفتن به ایران شدم، سفارشهای ارسالیها را داده بودم و باید پس از رسیدن سری به بندرعباس میزدم تا بتوانم محمولهها را ترخیص کنم. کفش و پوشاک بوتیک را که نمیشد بهوسیله لنچ ارسال کرد زیرا ممکن بود نم بکشد. ناچار در هفت چمدان چرخدار همراه خودم و بهوسیله هواپیما به ایران فریت کردم. این محموله گرانقیمت و حساس بود و اگر کوچکترین اتفاقی در دریا میافتاد و لنچ را آب میگرفت از بین میرفت. خوشبختانه پرواز ایران ایر صبح سهشنبه جا داشت و من توانستم بارهایم را فریت کنم. شب قبل سفارشهای لازم را به مارگارت کردم و حقوق سه ماه او را علیالحساب پرداختم که اگر احیاناً دیرتر به کویت آمدم مشکلی نداشته باشد. صبح زود با ساک دستیام هتل را بهسوی فرودگاه ترک کردم. بازهم در این اندیشه بودم که این بار مثل همیشه خیالم از دفتر شرکت آسوده نیست چون برای اولین بار است که همه اعتبار و حتی آبروی اقامهام را با استخدام مارگارت به خطر میاندازم. من به اعتبار و اعتماد صوفیا این دختر ناشناس انگلیسیتبار را استخدام کرده بودم و حالا همهچیز را به او سپرده تا به مدت نامعلومی به کشورم بروم. هوا ابری و نوعی نگرانی ناشناخته همه وجودم را فراگرفته بود، چهبهتر که کویت را ترک میکردم این بار بیش از همیشه خسته و کسل شده بودم و تنها نقطه قوتم استخدام دختری بود که سریعالانتقالتر از صوفیا به نظر میرسید. پرواز کویت تهران بدون تأخیر از باند بلند میشود تا حسرت را بهسوی ماجراهای تازه ببرد.