درد بی کسی (قسمت 171)

مثل همیشه تنها رفتم و همچنان تنها برگشتم. اینجا مثل گذشته شلوغ بود. رانندگان فرودگاه سعی می‌کردند مشتری نان‌وآب‌داری به چنگ بیاورند. بدون عجله به‌سوی قسمت باربری رفتم تا وانتی اجاره کنم و چمدان‌ها را در آن گذاشته و خودم کنار راننده بنشینم تا به‌سوی اصفهان حرکت کنیم. وانت‌های اجاره‌ای فرودگاه همگی اتاق‌دار بودند چون صاحبان آن می‌دانستند تنها مسافرانی که بار فراوان دارند و اکثراً شهرستانی هستند به‌طرف آن‌ها می‌آیند. در این وانت‌ها امنیت بارندگی و باد و طوفان وجود داشت و چمدان‌های من که همگی کفش و پوشاک گرانقیمت بوتیکی بودند محفوظ می‌ماند. اذان ظهر را می‌گفتند که فرودگاه را در کنار راننده وانت به‌سوی اصفهان ترک کردیم. باید قبل از غروب آفتاب به مقصد می‌رسیدیم تا چمدان‌ها را به کمک آن زن و شوهر فروشنده به انبار بوتیک در طبقه دوم می‌بردیم تا روزهای بعد سر فرصت باز شود. البته این دفعه برای خانواده سوغاتی در کار نبود اما یکی از چمدان‌ها به آقای مدیر و آن دختر تعلق داشت که پر از کفش و پوشاک فرنگی بود تا در اولین فرصت به خانه آن‌ها ببرم، درست است که مشکلات من در ایران بیشتر از کویت بود اما بااین‌حال هر وقت پایم به خاک کشورم می‌رسید احساس امنیت و آرامش خارق‌العاده‌ای وجودم را احاطه می‌کرد. ساعت هفت عصر بود و ما جلوی بوتیک منتظر بودیم تا فروشنده برای تخلیه و بردن چمدان‌ها به کمکمان بیاید. بعد از تخلیه باید بلافاصله به خانه می‌رفتم و دوش می‌گرفتم شاید خستگی از تنم خارج می‌شد که حداقل امشب سری به کاباره و بچه‌های گروه بزنم. این تنها کاری بود که آن شب می‌توانستم انجام بدهم. چمدان‌ها به‌سرعت تخلیه شد و راننده وانت پس از دریافت کرایه‌اش مرا تنها گذاشت. البته از او خواسته بودم که شب را در اصفهان بماند ولی نپذیرفت، می‌گفت باید صبح اول وقت در فرودگاه تهران باشد.

ارسال نظر