درد بی کسی (قسمت 172)

بدون معطلی به‌سوی خانه رفتم. وقتی درب خانه را باز کردم از صدای همهمه‌ای که می‌آمد نگران و متعجب شدم، پیش خودم گفتم خانه ارواح امروز خیلی شلوغ به نظر می‌رسد، حیاط پر از آدم‌های مختلفی بود که بعضی از آن‌ها آشنا به نظر می‌رسیدند، یکی‌شان را شناختم. عمویم بود که در آبادان زندگی می‌کرد و زنی که در کنار او ایستاده بود هم همسرش بود و بقیه هم بچه‌های قدونیم‌قد آن دو بودند. چند زن و مرد و بچه دیگر هم که نمی‌شناختمشان در ایوان بازی می‌کردند. مادرم با چهره خندان به استقبالم آمد اما وقتی مثل همیشه چمدانی در دستم ندید اخم‌هایش را در هم کشید و به‌اکراه گفت: به خانه خوش‌آمدی حسرت. عمو همانطور که روی تخت چوبی نشسته و به مخده تکیه داده و قلیان دود می‌کرد نگاهی به سرتاپای من که فراموش کرده بودم به او و زنش سلام کنم انداخت و بی‌تفاوت و با لهجه غلیظ آبادانی گفت: ها حسرت کجایی ولک، پیدات نیست؟ زن‌عمو که همیشه محبت بیشتری داشت یک‌قدم جلو گذاشت و به پیشوازم آمد و درحالی‌که قلباً خوشحال بود گفت: جایت خیلی خالی بود، خوب شد آمدی، الآن یک هفته است ما در این شهریم و دلمان می‌خواست قبل از رفتن به آبادان ترا هم ببینیم. آخر می‌دانی، ما قرار است فردا دیگر رفع زحمت کنیم. بدون اینکه با هیچ‌کدامشان حرفی بزنم با بچه‌هایی که در ایوان بازی می‌کردند سلام و احوالپرسی سردی کردم و خودم را به اتاقم رساندم و در را از پشت قفل کردم تا دوشی بگیرم و کمی استراحت کنم. باید حتماً خودم را به کاباره می‌رساندم و شاید هم می‌توانستم سر راه سراغی از خانواده آقای مدیر بگیرم. دلم نمی‌خواست با میهمان اینگونه سرد رفتار کنم اما حس ششمم مرا بی‌اختیار وادار به این کار می‌کرد.

ارسال نظر