درد بی کسی (قسمت 173)

بعد از گذراندن همه مصائبی که در کویت داشتم می‌خواستم کمی استراحت کنم اما سروصدای میهمانان ناخوانده فصلی که حیاط را روی سرشان گذاشته بودند اجازه نمی‌داد. پیش خودم فکر کردم بهر حال فامیل هستند و شب آخریست که در شهر و خانه ما می‌ماندند. بهتر دیدم لباسم را بپوشم و برای چند لحظه پیش آن‌ها بمانم و بعد عذرخواهی کنم و به دنبال کارهایم بروم. منتی گل جگری و شلوار پرتقالی‌رنگم را که دفعه قبل از کویت آورده بودم اما هنوز فرصت پوشیدنش پیدا نشده بود را از کمد لباس‌هایم پیدا کردم و پوشیدم، این لباس شاد و روشن چهره سوخته مرا کمی بشاش‌تر نشان می‌داد، می‌خواستم اگر احیاناً به خانه آقای مدیر رفتم لباس شادی پوشیده باشم. وقتی با آن تیپ پا به حیاط گذاشتم میهمانان که حالا صاحبخانه شده بودند برایم کف زدند و هورا کشیدند، عمو و زن و بچه‌هایش دست زدن را قطع نمی‌کردند، کمی شرمنده شدم از اینکه آن لباس روشن را پوشیده بودم اما بازهم مادر خودش را جلو انداخت و گفت: ببینید حسرت چقدر خوش‌تیپ شده، جان می‌دهد برای داماد شدن! از طرف مادر متعجب شدم و پیش خودم گفتم: نکند ماجرا را برای عمو و زن‌عمو لو داده باشد. سعی کردم به این رفتار و حرف‌های حاشیه‌ای بی‌توجه باشم تا شب آخر دلخوری پیش نیاید، خوشبختانه خواهر و برادرم سرکار بودند و برادر کوچکم هم در اتاقش مشغول درس خواندن بود. داستانی تازه بود که همه افکار بجا مانده از کویت را به حاشیه می‌برد اما نمی‌توانست مرا از فکر خانه آقای مدیر و آن دختر جدا کند.

ارسال نظر