درد بی کسی (قسمت 174)
قدمزنان و بیتفاوت وارد صحن حیاط شدم و لب تخت چوبی مفروش کنار عمویم که هنوز مشغول کشیدن قلیان بود نشستم، نی را از لبش برداشت و روی تنه قلیان انداخت و گفت: خوب آقا حسرت، از کویت تعریف کن، خوش گذشت؟ متعجب بودم که همه فکر میکردند برای خوشگذرانی به کویت میروم، نمیدانند هر ساعت اقامت در این منطقه بدآبوهوا و فاقد فرهنگ یک سال بر من میگذرد و این بار یک ماه و نیم از عمرم را در جهنمی سوزان باآنهمه مشکلات و در تنهایی گذرانده بودم. به خودم نهیب زدم که خونسرد باشم بنابراین جواب دادم جای شما خالی بود، هوای گرم، کار زیاد و عربهای تنبل و خوشگذران و همیشه طلبکار، حالا اگر اینها را میشود گردش و مسافرت فرض کرد بله خوش گذشت. تقریباً همه ساکت مانده بودند و به حرفهای من گوش میدادند که زیاد هم دوستانه نبود. عمو دستش را روی شانه من گذاشت و درحالیکه سعی میکرد متین و شمرده حرف بزند گفت: حسرت. باور کن تنها کسی که میتواند وضعیت ترا در این جمع درک کند من هستم چون خودم هم سالهای اول جوانیم را مثل تو در کویت، عمان و بحرین به کار و تلاش گذراندهام تا جنسی بیاورم و کمکخرج پدربزرگ و مادربزرگ و بچهها باشم. خیلی سخت بود اما این روزها بهتر شده چون امکانات زندگی فراوان است، بیا بنشین تا یک چای با رطب باهم بخوریم. جواب دادم: نه عجله دارم و عمو درحالیکه ابروهای پرپشت و سفیدش را در هم میکشید گفت: حالا کجا میخواهی بروی که آلان کردهای؟ گفتم: میخواهم سری به محل کار شبانه و گروهی که سرپرست آنها هستم بزنم چون نزدیک دو ماه است از آنها بیخبرم. سعی میکنم زودتر برگردم و کنار شما باشم، اگر میتوانید و کاری ندارید چند روز دیگر در اصفهان بمانید تا بهتر همدیگر را ببینیم.