درد بی کسی (قسمت 175)
میخواهم از جایم بلند شوم که عمو دوباره نی قلیان را زیر لب میگذارد و پکی میزند، بعد رو به من میکند و میگوید: ببین عمو جان، میدانی که مرگ زودرس در خانواده ما موروثی است، پدربزرگ تو و برادرم یعنی پدر تو قبل از اینکه لذت دوران بازنشستگی را بچشند مردند و من هم به همان سنین رسیدهام که اجل دور سرم پرواز میکند، حالا که توانستهام با همه سختیهای سفر سری به شما بزنم تا همه را ببینم کمی خیالم راحت شده، میروم که اگر دیگر نتوانستم توفیق دیدار داشته باشم آرزوبهدل نمیرم. از این حرفهای عمو پریشان شدم و گفتم: خدا نکند، سایه شما حالا حالاها باید بالای سر ما باشد، من که دلم نمیخواهد از این شهر و از کنار ما بروید اما اگر اصرار دارید و خسته شدهاید دیگر حرفی ندارم ولی قول میدهم در اولین فرصت سری به شما و شهرآبادان و محله احمدآباد و ایستگاه هفت بزنم. عمو دوباره به پشت شانهام میزند و درحالیکه سر نی قلیان را به دماغش میمالید گفت: اینجا پدر آنکه نیاید! این کلام در جنوب بین همه رایج است که اگر کسی قولی بدهد و عمل نکند به او میگویند، هر دو خندیدیم و من دوباره گفتم: مطمئن باشید میآیم و مادر را هم میآورم اما بچهها را نه چون دو نفرشان سرکارند و آخری هم سخت مشغول درس خواندن است تا دیپلمش را بگیرد و راهی دانشگاه شود. عمو که چهرهاش از این حرف من کمی بازتر شده بود پیشانیم را بوسید و گفت: حالا بلند شو برو و به کارهایت برس که شب زودتر برگردی. دلم نمیخواست از کنارش بروم چون بوی پدرم را میداد. او هم همچون برادرش سادهزیست و بیپیرایه و بهتر است بگویم اسیر زن و بچه بود.