درد بی کسی (قسمت 177)
اتومبیلم چند وقتی بود از پارکینگ خارج نشده بود و بهسختی استارت میخورد اما بالاخره روشن شد و بهسوی خیابان ای قشنگ و رؤیایی اصفهان رفت که با ریزش تکبرگ درختان آمدن پاییز را نوید میداد. بچههای گروه در کاباره از دیدنم خوشحال شده بودند اما من نمیتوانستم زیاد آنجا بمانم، قول دادم از شب بعد تا زمانی که در اصفهان هستم مرتب در جمع آنها حاضر باشم، سری به آقا فضلالله در آشپزخانه زدم تا احوالش را بپرسم و سراغ حسن آقا را بگیرم، میگوید بهاتفاق ابراهیم به اردوی دانش آموزان هنرمند در رامسر رفتهاند اما فردا برمیگردند. خوشحال شدم که خبری خوش از ابراهیم و حسن آقا به دستم رسیده بود، دلم میخواست سری به خانه آقای مدیر میزنم ولی رویش را نداشتم. چمدان سوغات آنها هم در بوتیک بود، از بچههای گروه خداحافظی کردم و سوار اتومبیلم شدم تا به بوتیک بروم که اگر هنوز باز است چمدان سوغاتی خانواده آقای مدیر را بردارم و به خانه آنها بروم، ساعت نه و نیم شب بود، بوتیک و مغازههای اطراف تعطیلشده و چراغها همه خاموش بودند. احساس کردم خودم هم آمادگی لازم را برای رفتن به میهمانی ناخوانده را نداشتم، ضمناً ممکن بود آنها هم آمادگی پذیرش مرا نداشته باشند و از طرفی عمو و زنعمو هم منتظر من بودند تا این شب آخری را در کنار آنها باشم، برای اینکه دلم را هم راضی کرده باشم تصمیم گرفتم از کنار خانه آنها گذر کنم و دورادور نگاهی به دیوارهای آن بیندازم تا فردا شب و سر فرصت مزاحمشان شوم. از خیابان ملک وارد کوچه پهن و طولانی و خلوت آنها شدم، همهجا تاریک بود اما بالای سر در خانه آقای مدیر چراغهای ریسهای که همه لامپهای آن سفید بود و سرهای ریسه را به دو گوشه دیوار کوبیده بودند نمایان شد، درب خانه بسته بود اما نشان میداد باید درون آن خبرهایی باشد.