درد بی کسی (قسمت 178)

این شوک جدیدی بود که به من وارد می‌شد، سعی می‌کردم بر خودم مسلط باشم. حالا بهتر می‌توانستم او را ببینم و صدایم هم بازتر شده بود، دوباره از آقای مدیر پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ درحالی‌که دستمال سفیدش را به سطح صورتش می‌کشید تا قطرات اشک را از لابه‌لای ریشش که بلند شده بود محو کند، جواب داد: پرواز کرد و رفت تا به قول خودش به خدا بپیوندد، نمی‌دانستم چه بگویم، برای بار سوم حرفم را تکرار کردم و رساتر پرسیدم: چه اتفاقی افتاده؟ آقای مدیر صدای گرفته‌اش را صاف کرد و گفت: ده روز پیش حالش بدتر شد، نیمه‌های شب بود، او را به بیمارستان امید رساندیم، خونش را دوباره آزمایش کردند، سرطان همه وجودش را گرفته بود، در بیمارستان گفتند این مدت هم در اثر داروهای مخدر و کورتون دار که با خون تازه‌ وارد رگ‌هایش شده بود زنده مانده است. قبل از سپیده‌دم از دنیا رفت درحالی‌که همچنان در کما بود. سه شب پیش مراسم هفتمین روز درگذشتش را در مسجد و خانه خودمان و در تخت فولاد بر سر مزارش برگزار کردیم، دلم می‌خواست سرم را به میله‌های تختی که روی آن بستری بودم بکوبم اما می‌دانستم این کارها دیگر فایده‌ای نداشت. باید به کویت نمی‌رفتم. باید می‌ماندم و او را دوباره به آمریکا می‌رساندم. حالا نوبت حسرت بود که آرام‌آرام اشک بریزد، درست همانند باران پاییزی که ملایم می‌بارد اما پی‌درپی، آقای مدیر که دیگر نمی‌توانست در اتاق و در کنار من بماند از جا بلند شد و به‌سوی در رفت تا آنجا را ترک کند. بازهم مثل همیشه من می‌ماندم و دردی تازه در قلبی که ظرفیتش تکمیل است. گریه امانم را بریده بود، نمی‌دانستم چه باید کرد؟ به که باید گفت؟ خدا را چگونه باید صدا زد! دلم می‌خواست فریاد بکشم اما اینجا بیمارستان بود و در کنار من بیماری روی تخت دیگر آرمیده. چقدر فریاد زدن از درون را دوست داشتم. احساسم این بود که می‌توانم همچون پدر و پدربزرگ هرچه زودتر عازم سفری بدون بازگشت شوم.

ارسال نظر