درد بی کسی (قسمت 179)

آقای مدیر کلوپ را دیگر ندیدم تا صبح روز بعد که به‌اتفاق ابراهیم و حسن آقا به سراغم آمدند. آن روز دکتر مرا مرخص کرده بود، آن‌ها آمده بودند تا همراهم باشند، آقای مدیر گفت: جواب آزمایشات نشان می‌دهد که اگر اینگونه استرس‌ها در شما ادامه پیدا کند باسابقه‌ای که در خانواده دارید می‌تواند خطرناک باشد و به آنفاکتوس مغزی تبدیل شود، باید مراعات کنید و خونسرد باشید. آقای مدیر همان شب از صدای افتادن چیزی به روی زمین در کوچه از خانه خارج می‌شود و مرا پشت در بیهوش می‌بیند و با اتومبیل خودم که با درهای باز کنار کوچه بود به بیمارستان می‌رساند و ماشین را در پارکینگ می‌گذارد، حالا هم آمده‌اند تا مرا به خانه برسانند. ابراهیم برای بار دوم این وظیفه را انجام می‌داد. حسن آقا قبلاً کارهای ترخیص را انجام داده و به من کمک می‌کرد تا لباس‌هایم را بپوشم، گویا کسی به مادرم خبر نداده که چه اتفاقی افتاده بود. با زنگ اول مادر پشت در آمد. وقتی ما چهار نفر را باهم دید باحالتی نگران پرسید: چه اتفاقی افتاده؟ حسن آقا گفت: چیزی نیست حالش خوب شده، ابراهیم اتومبیل را به حیاط خانه آورده بود و بعد همگی از من خداحافظی کردند و به دنبال کارشان رفتند. کسی در خانه نبود، مادر سعی می‌کرد زیر بغل مرا بگیرد، گفتم: نیازی نیست. آرام به‌سوی اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم. مادر یک لیوان شربت به‌لیمو برایم آورد و پرسید: حسرت باز چه شده مادر؟ نمی‌توانستم جلوی اشک‌های گرمم را که بی‌اختیار جاری بود بگیرم، سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و درحالی‌که همچنان گریه می‌کردم گفتم: او هم رفت.

ارسال نظر