درد بی کسی (قسمت 180)

مادر که هنوز متوجه نشده بود چه می‌گویم و پیدا بود از جایی خبر نداشت پرسید: چه کسی را می‌گویی؟ کجا رفت؟ درحالی‌که تکرار این حرف‌ها برایم سخت بود و به قلبم فشار می‌آورد گفتم: همان دختری که ابراهیم برایت گفته بود، برای اولین بار در زندگی مادر را دیدم که چروک بر پیشانی‌اش افتاد و در سکوت مطلق منتظر شنیدن حرف‌های من شد. به‌سختی ادامه دادم: زمانی که من در کویت بودم در بیمارستان امید و درحالی‌که خیری از جوانی خود ندید ناکام به ابدیت پیوست. مادر جان او هم حسرتی دیگر بود که دنیا نتوانست حضورش را تحمل کند. این بار نوبت غرش چروک‌های پیشانی مادرم بود تا مسیری باشد برای رهنمود اشک‌هایش. مادر هم بی‌اختیار گریه کرد و گفت: خدا رحمتش کند و به تو هم صبر بدهد، اما این را از من که از جنس او بودم بشنو و بدان اگر او هم به همین اندازه که تو عاشق بودی ترا دوست می‌داشت حتماً راضی نبود که اینگونه بی‌تابش باشی. حسرت عزیزم، اتفاقی است که افتاده و این آغاز دردهای بی‌درمان یک زندگیست که برای همه پیش می‌آید، حالا شربتت را بخور تا اعصابت آرام شود و برایم تعریف کن که چرا از دنیا رفته؟ جگرم می‌سوخت. شربت درون لیوان را یک‌نفس نوشیدم و گفتم: مادر، حال و حوصله حرف زدن ندارم، می‌خواهم بخوابم، جسم و روحم ضعیف شده، تنهایم بگذار. مادر بدون اینکه حرفی بزند درحالی‌که لیوان خالی را از دست من می‌گرفت از جا بلند شد و اتاق‌خواب را ترک کرد. با همان لباس که روی تخت افتاده بودم چشم‌هایم را بستم. ضعف جانکاهی همه وجودم را احاطه کرده بود. نمی‌دانستم به خواب رفته بودم یا بیهوشی وجودم را گرفته بود، ضربات آرامی که به در اتاق نواخته می‌شد هوشیارم کرد، به‌سختی پرسیدم: کیه؟ صدای آرام مادر از آن‌سوی در می‌گفت: حسرت عزیزم، منم مادر. گفتم: در باز است. مادر آرام در را باز کرد و وارد شد درحالی‌که سینی طلایی‌رنگ در دست داشت که درون آن کاسه‌ای چینی خودنمایی می‌کرد که از آن بخاری خوش عطر بلند می‌شد.

ارسال نظر