درد بی کسی (قسمت 181)

با صدای خسته‌ای که ته حنجره‌ام بیرون می‌آمد به او سلام کردم و به‌سختی از جایم بلند شدم تا روی تخت خوابم بنشینم، کاسه را که قاشقی در آن بود به من داد و گفت: سوپ مرغ است، بخور تا جان بگیری، باآنکه دهانم باز نمی‌شد و اصلاً اشتها نداشتم اما برای اینکه مادر راضی باشد شروع به خوردن کردم. نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را که قطرات آن در کاسه می‌چکید بگیرم. پس از خوردن چند قاشق از سوپ ظرف را به دست مادرم دادم و سراغ بچه‌ها را گرفتم، آری خواهرم و برادرانم که شاید حالا می‌توانستند با حضورشان در کنار من التیام‌بخش دردهای بی‌درمانم باشند، مادر گفت: اون دو تا که سرکارند و شب می‌آیند. اما برادر کوچکت که به کلاس تقویتی رفته کم‌کم پیدایش می‌شود، سراغ عمو و خانواده‌اش را گرفتم که میهمانمان بودند، می‌گوید: همان دیروز رفتند و ناراحت بودند از این‌که تو شب قبلش گفته بودی می‌آیی اما نیامدی، حالا هم اگر تلفن زدند به آن‌ها می‌گویم که چه شده. از او می‌خواهم که به هیچکس ماجرا را نگوید، حتی مرگ آن دختر را، نمی‌خواهم کسی شاهد ناکامی‌های پی‌درپی حسرت باشد. مادر که سعی می‌کرد خودش را نگران نشان دهد دستی به روی سرم کشید و گفت: بسیار خوب، اگر تو می‌خواهی من هم ساکت می‌مانم و به کسی حرفی نمی‌زنم. دلم می‌خواست بخوابم. روح و جسمم سخت آزرده شده بود و طاقت نداشتم هوشیار بمانم، نمی‌توانستم قبول کنم آن دختر اینقدر راحت دنیا را ترک کند. فقط خدا می‌داند مادرش در چه وضعیتی بود و پدرش که سعی می‌کرد خود را آرام نشان دهد اما چشم‌هایش چیز دیگری می‌گفت. باید در اولین فرصت به دیدارشان می‌رفتم و با آن‌ها همدردی می‌کردم و در غم جانکاهشان شریک می‌شدم.

ارسال نظر