درد بی کسی (قسمت 182)

آن شب را در کنار مادر و خواهر و برادرانم که مثل همیشه سرد و بی‌روح با من برخورد می‌کردند سپری کردم درحالی‌که عمری در انتظار و آرزوی بی‌ثمر برای آن ماندم که لحظه‌ای مرا تنها به خاطر خودم دوست داشته باشند، روز بعد که احساس کردم حالم کمی بهتر است اول سری به بوتیک زدم تا چمدانی را که برای خانواده آقای مدیر از کویت آورده بودم بردارم. حوصله سروکله زدن با آن زن و شوهر فروشنده را نداشتم. چمدان را از انباری برداشته و داخل صندوق‌عقب ماشین گذاشتم، می‌خواستم سری به آن دختر نقاش لهستانی در کافه‌قنادی پولونیا بزنم اما حالم مساعد نبود بنابراین به خانه برگشتم تا بازهم سوپ پخته‌شده توسط مادر را بجای ناهار بخورم و استراحت کنم. تا نزدیکی‌های شب خواب بودم وقتی بیدار شدم و شاید هم به هوش آمدم احساس کردم حال جسمی‌ام بهتر است و برای اینکه از افکار موهوم بیرون بیایم می‌توانم سری به بچه‌ها در کاباره بزنم، بنابراین ماشین را سوار شدم و به خیابان آبشار رفتم، سالن سوت‌وکور بود، اول سری به آشپزخانه و آقا فضل‌الله زدم، حرف‌های او همیشه برایم آرام‌بخش بود، وقتی مرا دید گفت: حسن آقا داستانت را برایم تعریف کرد. خیلی ناراحت شدم، امیدوارم غم آخرت باشد. بی‌اختیار به یاد ماجرا افتادم و اشکم روان شد، آقا فضل‌الله می‌گفت: ناراحت نباش. دنیا برای همه نامرد و بی‌معرفت است، سعی کن با آن بسازی و الا دمار از روزگارت برمی‌دارد، حالا بنشین می‌خواهم اولین سیخ جوجه‌ای را که پخته‌ام به تو بدهم تا بخوری و قوت بگیری، رنگ صورتت از سیاهی به‌طرف سفیدی رفته.

ارسال نظر