درد بی کسی (قسمت 183)

آقا فضل‌الله علاوه بر اینکه مردی پخته و آبدیده بود دست‌پختش هم حرف نداشت. احساس گرسنگی می‌کردم، دو روز گذشته تنها غذایم سوپ مادر بود. جوجه‌کباب آقا فضل‌الله را با ولع تمام خوردم و درحالی‌که از او تشکر می‌کردم به‌سوی سالن رفتم، بچه‌ها مشغول تمرین بودند، نصرالله معین خواننده جوانی که ابراهیم و حسن آقا از بین دانش آموزان مسابقات هنری کشور در رامسر انتخاب کرده بودند اولین شب اجرای برنامه‌اش را در کاباره داشت. کجباف او را به من معرفی کرد، جوانی ساده و بی‌پیرایه بود با چشمانی که همیشه در حالت غروب سیر می‌کرد، کار سالن شروع نشده بود از او خواستم تا ترانه‌ای بخواند چون صدایش را نشنیده بودم، با همکاری بچه‌ها آهنگی را به تقلید از صدای آقاسی اجرا کرد، سست و ضعیف بود اما تنی دلچسب داشت، جوان می‌نمود و هنوز دوران دبیرستان را تمام نکرده بود. به او گفتم اگر به تمریناتت ادامه بدهی آینده خوبی داری اما اگر بتوانی به درست برسی برایت بهتر است. نمی‌توانستم زیاد بمانم، از بچه‌ها خداحافظی کردم تا سری به خانه آقای مدیر بزنم. دلم نمی‌خواست لباس سیاه بپوشم بنابراین به پیراهنی تیره قناعت کرده بودم. می‌دانستم آن دختر عاشق سر سبزی و نشاط بود درحالی‌که خودش باری از آن نبست، بنابراین سبدی پرگل با نواری مشکی از گل‌فروشی پرشیا خریدم و روی صندلی عقب ماشین گذاشتم، ریسه چراغ‌های شیری‌رنگ بالای در خانه هنوز روشن بود اما پارچه تسلیت را برداشته بودند، آگهی مراسم هفته روی تیر چراغ‌برق خودنمایی می‌کرد، با تردید زنگ در را زدم، نمی‌دانستم با مادری داغدار چگونه باید برخورد کرد، بی‌اختیار اشک از دیدگانم روان شد، همان گرمای همیشگی را داشت و قابل‌کنترل نبود. کاش آقای مدیر در را باز می‌کرد که مقاومتش در مقابل این‌گونه ناملایمات بیشتر است.

ارسال نظر