درد بی کسی (قسمت 186)

آنش دوباره برایم سنگین و زجرآور بود. تنها می‌توانستم به‌آرامی اشک بریزم و به سرنوشت تیره خودم که دامن دیگران را هم می‌گیرد نفرین کنم. سعی می‌کردم قضیه را به فراموشی بسپارم شاید چشم‌هایم سنگین شود اما این جدال بی‌امان با خود تا اوایل صبح ادامه داشت. آن روز را باید صرف باز کردن چمدان‌های بوتیک که از کویت آورده بودم می‌کردم و لباس و کیف و کفش‌ها را در قفسه مغازه جا می‌دادم تا اگر فرصت می‌شد سری به کافه‌قنادی پولونیا و آن دختر نقاش لهستانی می‌زدم، برنامه عصر را برای کلوپ اختصاص بودم که ابراهیم را ببینم و شب نیز به کاباره بروم، چاره‌ای نبود جز اینکه هر شب و در فرصتی مناسب به سراغ آقای مدیر و خانمش می‌رفتم تا احساس تنهایی نکنند. به کمک فروشنده و همسرش بوتیک را به‌سرعت مرتب کردم و از مخابرات که نزدیک بوتیک بود با رابطم در بندر تماس گرفتم که اگر سفارشات از گمرک رد شده توسط سیدون ترخیص و برایم بفرستند، پولونیا مثل همیشه شلوغ و آن دختر لهستانی مشغول سفارش گرفتن از مشتریان بود، وقتی مرا پشت همان میز همیشگی دونفره دید لبخندی زد و سلام کرد و گفت: پس کجا رفتید شاگرد نقاش؟ جواب دادم: خارج از کشور بودم و بلافاصله احوال خواهرش را پرسیدم. گفت: می‌دانی که تا ساعت 4 نمی‌شود او را دید، سخت مشغول کار است اگر می‌خواهید او را ببینید ساعت چهار بعدازظهر بیایید. از او خداحافظی کردم تا چند قدم پیاده‌روی کنم و سری به نگارستان سمبات بزنم. همچنان و مثل همیشه قلم‌به‌دست غرق تابلوی روی سه‌پایه‌اش بود، مسجد شاه را رنگ می‌کرد آن‌هم با آبرنگ، پیش خودم گفتم خدای من آیا روزی می‌رسد که من هم بتوانم خالق چنین تابلویی باشم؟ از بالای عینکش نگاهم کرد و با لهجه ارمنی و غلظت فارسی گفت: ترا می‌شناسم، مثل‌اینکه قبلاً هم اینجا آمده بودی؟ سلام کردم و گفتم: بله من همان حسرتم که دلم می‌خواست نقاش شوم. گفت: خوب بشو، کی جلویت را گرفته؟

ارسال نظر