درد بی کسی (قسمت 187)
سمبات پیر دوباره مشغول کارش شد و دیگر کلمهای با من حرف نزد، چند لحظه در کنارش ایستادم و غرق او شدم و بعد با خداحافظی بدون جواب او از آتلیه بیرون آمدم، پیادهروی چهارباغ پر از آدمهایی بود که عجله داشتند ناهار را در یکی از غذاخوریهای فراوان آن صرف کنند. زن و مردی که پیدا بود مسافر بودند جلویم را گرفتند تا آدرس یک محل خوب برای خوردن غذا را به آنها بدهم. میدانستم در زیرزمین هتل جهان رستوران جدیدی به نام شهرزاد افتتاحشده که صاحب آن جوان خوشذوقی بنام فرودستان است اما تاکنون به سراغش نرفته بودم، جایی دیگر را نمیشناختم بهجز چلوکبابی رحیم چلویی در کوچه تلفنخانه که غذای باکیفیت شکمی داشت، آدرس هر دو را به آن زن و مرد دادم تا خودشان انتخاب کنند. پیش خودم گفتم بهتر است به خانه بروم و ناهار را در کنار مادر که تنهاست بخورم، آنروزها بهقدری گیج و منگ بودم که یادم نمیآمد اتومبیل را آوردهام و اگر آوردهام کجا پارک کرده بودم. بالاخره به خانه برگشتم و بعد از استراحت مختصری بجای شب قبل که پلکهایم روی هم نرفته بود بیدار شدم و آن عصر را به کلوپ رفتم ولی از مدیر و ابراهیم خبری نبود. آقای انصاری سرایدار کلوپ گفت: آقای مدیر دو هفته است نیامده و ابراهیم هم به تهران رفته است. تعجب میکردم که ابراهیم بدون اطلاع به مسافرت رفته باشد! گفتم سری به چاپخانه و دفتر روزنامه بزنم تا حسن آقا را ببینم، ولی نمیخواستم به آنجا بروم چون با برادرم روبرو میشدم، بنابراین بهتر دیدم حالا که فرصت پیشآمده به سراغ آقای مدیر و همسرش بروم و بعد ازآنجا سری به کاباره بزنم.