درد بی کسی (قسمت 188)

دودل بودم که شاید با دیدن من دوباره دردشان تازه شود اما چاره‌ای نبود، خودم هم نیازمند بودم تا تنفسی در فضای آن خانه داشته باشم. سکوت سرتاسر کوچه را گرفته بود و تنها صدای موتور ماشین من بود که می‌توانست آن را برای لحظه‌ای بشکند. زن و شوهر در سکوت مطلق از من به سردی استقبال کردند، هر سه روبروی هم نشسته بودیم اما هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتیم، به نظر می‌رسید خانم آقای مدیر آن روز حالش بهتر باشد. درحالی‌که یکی سینی پر از استکان‌های چای با ظرفی از خرما روی میز پذیرایی می‌گذاشت آه بلند و سوزناکی کشید. در امتداد آه او صدای زنگ خانه بگوش رسید، آقای مدیر برای باز کردن در از اتاق خارج شد، خانم آقای مدیر در این فرصت از من خواست تا با شوهرش صحبت کنم که سرکارش برگردد. او معتقد بود افسردگی تمام وجود شوهرش را احاطه کرده. در خانه باز و دوباره بسته شد، صدایی آشنا از بیرون می‌آمد، حسن آقا بود که در حال دست دادن با آقای مدیر به‌سوی ما می‌آمد، برای دیدار و عرض تسلیت مجدد آمده بود. وقتی مرا در سالن دید سلام کرد و با من دست داد. او هم نشست و خانم آقای مدیر سینی چای و خرما را گرداند. در فکر حرف‌های آن زن بودم و از آقای مدیر خواستم که فردا حتماً سری به کلوپ بزند، گفتم که آقای انصاری و مربیان سراغش را می‌گرفتند. کمی فکر کرد و گفت: اتفاقاً خودم هم خسته شده‌ام، قصد داشتم فردا به کلوپ بروم، حرفش را قطع کردم و گفتم: نه شما نروید. اجازه بدهید فردا عصر من با تعدادی از مربیان کانون به‌اتفاق ابراهیم و حسن آقا همین‌جا خدمت برسیم و شما را به کلوپ ببریم. می‌دانید که این یک رسم و سنت است، هر وقت همکاری عزیزی را از دست داد بعد از تمام شدن مراسم هفتمین روز دوستان و همکاران به سراغش می‌روند و سرسلامتی می‌دهند و او را به سرکارش می‌برند.

ارسال نظر

اخرین اخبار
پربیننده‌ترین اخبار