درد بی کسی (قسمت 189)
حسن آقا هم حرف مرا درباره آمدن دستهجمعی دوستان و همکاران بعد از هفتمین روز درگذشت آن دختر برای مشایعت و بردن آقای مدیر به کانون تأیید کرد که این یک رسم و سنت است، دوساعتی آنجا ماندیم و بعد از آنها خداحافظی کردیم تا عصر فردا برای بردنشان برگردیم، بااینکه حوصله هیچ کاری را نداشتم اما از حسن آقا خواستم اجازه بدهد برسانمش، جواب داد: میخواهد به کاباره سراغ پدرش برود. گفتم: خودت که میدانی من اکثر شبها سری به گروهم در آنجا میزنم، اجازه بده تا باهم برویم. درراه از او پرسیدم: نمیداند ابراهیم برای چه به تهران رفته است؟ حسن آقا جواب داد: نمیخواستم در این موقعیت موضوع ابراهیم را برایت بگویم اما اگر راستش را بخواهی او از چند وقت پیش شنبه هفته آینده را برای عروسیاش پیشبینی و کارت هم چاپ و توزیع کرده بود، کارت دعوت شما و خانواده هم پیش من است ولی تا حالا جرأت نکرده بودم به شما بگویم، میخواستم بدون اطلاع شما بروم. گفتم: فکر نکردی بالاخره من میفهمم و ناراحت خواهم شد؟ حسن آقا جواب داد: منتظر بودم حرفش پیش بیاید و به شما بگویم، آنوقت دست در جیب بغل کتش کرد و پاکت زیبایی که روبان قرمزی دور آن بستهشده بود به من داد که روی آن اسمم را به همراه خانواده و خط خوش نوشته بودند. بازهم آمادگی داشتم تا گریه کنم اما خودم را بهسختی نگه داشتم. کارت را گرفتم و در جیبم گذاشتم. با اکراه پرسیدم: شما میروید؟ گفت: بله. آخر او دوستی جز من و شما در اصفهان ندارد. گفتم: بسیار خوب باهم و با همین ماشین خواهیم رفت. حسن آقا گفت: اتفاقاً دنبال یک اتومبیل قشنگ برای ماشین عروس میگشت. گفتم: اشکالی ندارد یک روز زودتر میرویم که ماشین را به او بدهیم.