درد بی کسی (قسمت 190)

آن شب را تا بعد از نیمه‌شب در کاباره ماندم، دلم گرفته بود و می‌خواستم همه آهنگ‌هایی را که می‌دانستم در عمق تاریکی سن نمایش که با نور لامپ‌های جدید فلورسنت جلوه‌ای خاص به خود گرفته از حنجره خسته و غبار غم گرفته‌ام بخوانم و اینگونه رکورد همه شب‌ها را در کاباره بشکنم. نمی‌دانم چرا آن شب و برخلاف همه ‌شب‌های دیگر دلم نمی‌خواست صحنه را ترک کنم. بچه‌های گروه تعجب کرده بودند البته من غم بزرگم را از آن‌ها مخفی کرده بودم تا اثری بر کارشان نگذارد. بعد از تعطیل شدن، آقا فضل‌الله و حسن آقا را به منزلشان در میدان دروازه دولت رساندم و خسته‌وکوفته درحالی‌که آرام‌آرام قطرات اشک از چشمانم روان بود به‌سوی خانه‌ای رفتم که همیشه ماتم‌سرای من بود. می‌دانستم فردا روز پرکاری دارم، باید بعضی برنامه‌هایم را جلو بیندازم تا که بتوانم حداقل سه روزی را صرف رفتن به تهران کنم. دل‌ودماغ شرکت در مراسم عروسی را نداشتم اما به خاطر ابراهیم ناچار بودم این راه را بروم، قرار شد حسن آقا صبح روز بعد از طریق تلفن دفتر روزنامه به ابراهیم خبر دهد که ماشین عروس را برایش می‌آوریم تا فکرش راحت باشد. تصمیم گرفتم بودم سه دست لباس و سه جفت کفشی را که به نیت سوغات برای آن دختر مرحوم آورده بودم از چمدان خارج کنم و در صندوق اتومبیل بگذارم تا به‌عنوان کادوی عروسی ابراهیم به تهران ببرم و بقیه اجناس و پوشاکی که برای آقای مدیر و همسرش بود در همان چمدان بماند تا همان شب در کمد اتاقم بگذارم که در یک زمان مناسب و سر فرصت به آن‌ها بدهم. شاید این سوغات دخترانه سهم و قسمت همسر ابراهیم بود که فکرش را نکرده بودم.

ارسال نظر