درد بی کسی (قسمت 191)

آن روز ماشین را به گاراژ هاموک ارمنی در خیابان شاهپور بردم که حسابی سرویسش کند تا برای رفتن به تهران آماده باشد، بعدازظهر هم حسن آقا را از دفتر روزنامه سوار کردم تا به کلوپ برویم و به‌اتفاق مربیان کلاس‌های هنری سری به خانه آقای مدیر زده تا طبق مرسوم به خانه نشینیش خاتمه داده و سرکارش برگردانیم، یکی از هنرآموزان شخصی به نام استاد رضا بود که می‌گفتند تازه مربی آموزش نقاشی کلوپ شده و رنگ‌روغن‌ کار می‌کند، تصمیم گرفتم یکی از همین روزها سری به او بزنم و بپرسم که من هم می‌توانم در کنار دانش آموزان سر کلاسش حاضر شوم و شیوه‌های نقاشی را به‌صورت کلاسیک یاد بگیرم، البته اگر که بعد از برگشتن از تهران حوصله‌اش را پیدا می‌کردم حتماً این کار را انجام می‌دادم، آن روز همه بچه‌های کلوپ با چهره شکسته و ریش و سبیل بلند آقای مدیر روبرو شدند. آن‌ها که بعد از ده روز این مرد دل‌مرده را می‌دیدند، باور نمی‌کردند همان آقای مدیراست که اینگونه شده. او که اصلاً حوصله آمدن به کلوپ را نداشت با خواهش و تمنای همکاران درحالی‌که همان لباس‌های سیاه را بر تن داشت از خانه بیرون آمد تا به‌اتفاق ما سری به کلوپ بزند. مدیر را پشت میزش نشاندیم و آقای انصاری که سخت ناراحت بود با چای و خرما از همه پذیرایی کرد. دیگر می‌توانستم برای رفتن به تهران با حسن آقا قرار بگذارم. روز بعد سه‌شنبه بود و باید زودتر می‌رفتیم تا ماشین را تحویل ابراهیم بدهیم. شب را به‌طور کامل در سالن بودم و از کجباف خواستم چند روزی مراقب بچه‌های گروه باشد. قرار شد حسن آقا ساعت 9 صبح روز بعد جلوی دفتر روزنامه منتظرم بماند تا سوارش کنم و به‌طرف تهران حرکت کنیم. می‌خواستم در تهران قبل از رفتن به سراغ ابراهیم از موزیک گلبهار در خیابان لاله‌زار چند ساز موسیقی را قیمت کنم که اگر مناسب بود برای کلوپ بخرم و اگر گران بود دفعه بعد از کویت بیاورم.

ارسال نظر