درد بی کسی (قسمت 198)
احساس میکردم بار سنگینی که سالها بر روی دوشم بود را زمین گذاشته بودم. حالا دیگر خیالم از تنها خواهری که در خانه داشتم راحت شده بود چون از آن روز به بعد آقای زاده با پیکان جوانان آلبالوییرنگی که داشت هرروز همسرش را از خانه به محل کارش یعنی کاخ جوانان میبرد و شبها به خانه برمیگرداند و شام مفصلی که توسط مادر برای داماد تدارک دیدهشده بود را نوش جان میکرد. آن یک هفته را بهطور تماموقت مشغول رتقوفتق امور تجاری و ارسال کالاها به بندرعباس بودم تا توسط نمایندهای که در آنجا داشتم بهوسیله لنچ به کویت فرستاده شود. پیش از ظهر هرروز را به کارهای جاری اداری و بانکی میگذراندم تا بعدازظهرها سری به بوتیک بزنم و عصرها هم به هنر آموزان کلاس گیتار خود و فراگرفتن نقاشی رنگ و روغن استاد رضا برسم و شبها هم بهناچار سری به سالن و بچههای گروه موسیقی میزدم، چون معلوم نبود این بار که به کویت میروم چه مدت باید بمانم. آقای مدیر کلوپ دیگر آن شورونشاط گذشته را نداشت. چند بار به مربیان گفته بود که میخواهد درخواست بازنشستگی بدهد و به همان روستای پدریاش در منطقه لنجان مهاجرت کند تا بقیه عمرش را به کشاورزی بپردازد. اما هر بار که این موضوع را عنوان میکرد دلداریاش میدادم و میگفتم به خاطر دخترش هم که شده و باید هفتهای یکبار به مزارش بروند این کار را نکند. آخرین روزی که قبل از رفتنم به کویت در کلوپ بودم از او قول گرفتم حداقل قبل از برگشتن من کارش و شهر را رها نکند. آن روز آخرین روز اقامت من بود و صبح بعد باید به تهران میرفتم تا با پرواز عصر عازم کویت شوم. به همین جهت بعد از تمام شدن کلاسم در کلوپ به تخت فولاد رفتم تا دستهگلی را نثار آرامگاه آن دختر کنم و چند قطره اشک به یادبود همه ناملایمات زندگی بر مزار او بریزم.