درد بی کسی (قسمت 199)
قبرستان تخت فولاد همچنان سرد و بیروح بود. تنها کلاغها بودند که بهطور دستهجمعی سرود قارقار را اجرا میکردند و تکیه بانی که منتظر زوار بود تا آفتابهای از آب به دستشان بدهد که بتوانند به سنگ مزارها بپاشند. نگرانی مثل خوره به جانم افتاده بود، نمیدانستم چرا این بار که میخواستم به کویت بروم وحشت وجودم را گرفته بود، شاید اتفاقات متعددی که در کشور خودم شاهدش بودم مرا نگران کرده بود، شاید هم مضطرب دفتر شرکت در کویت بودم که به شخصی ناشناخته و به ضمانت سوفیا سپرده شده بود، مطمئن بودم تا به محل کارم در کویت نرسم و خیالم راحت نشود آرام نخواهم شد. پدرم هم همینگونه بود، تمام طول زندگیاش با نگرانی گذشت و امروز حسرت هم همچون او یکلحظه آرامش روح ندارد و دائم منتظر حوادث و اتفاقات تازه است. او هم همچون پدر فقط میدود اما هیچوقت بهجایی نمیرسد، آنقدر جفا از زمانه دیده است که همه شهامتش را ازدستداده و حالا دیگر جرأت عاشق شدن و دوست داشتن کسی را هم ندارد چون میداند طلسم او را هم همچون آن دختر ناکام خواهد شکست، این خاصیت حسرت است که باید تنها باشد و تنها بمیرد، بازهم دلم میخواست گریه کنم، آنقدر محو مشکلات زندگی شده بودم که یادم نمیآمد کی و چگونه خودم را به تهران و فرودگاه مهرآباد رساندهام. ردیفهای پرواز تهران کویت همیشه دو صندلی دارد و امروز از اقبال بد من دختری روی صندلی کناری نشسته که چهارچشمی مراقب من بود و همه حرکاتم برانداز میکرد، آینه هم همراهم نداشتم تا چهره خودم را در آن ببینم، شاید نقصی در آن پیدا شده بود! راستش را بخواهید آخرین باری را که با دقت به صورت خودم در آینه نگاه کرده بودم به یاد نمیآوردم. نمیدانستم چهکار باید کرد، همچون دانش آموزان سر کلاس دستهایم را روی پاهایم گذاشته و بدون حرکت نشسته بودم. خدا به خیر بگذراند این دختر که بود که اینگونه زاغ مرا چوب میزد؟