درد بی کسی (قسمت 200)
دقایق بهسختی میگذشت. هواپیما از روی باند بلند شد و اوج گرفت.
دقایق بهسختی میگذشت. هواپیما از روی باند بلند شد و اوج گرفت. میهماندار به سه زبان فارسی، انگلیسی و عربی وضعیت ایمنی پرواز را تشریح میکرد. حال هواپیما از لایه ابرها گذشته بود و چراغهای احتیاط برای نکشیدن سیگار و بسته بودن کمربندها خاموش میشد. اما آن دختر همچنان مرا تحت نظر داشت بدون آنکه کلامی بگوید. همه مشکلاتم را از یاد برده بود تا فکرم را بر معضل تازه متمرکز کنم. در افکار رنگارنگ غوطهور شده بودم تا شاید در لابهلای آنها چهره این دختر را بیاد بیاورم یا ردی از یک ماجرا را رصد بزنم. طاقت نیاوردم و زمانی که مهماندار بستههای پذیرایی را روی میز من گذاشت درحالیکه سهم او را میدادم گفتم: بفرمایید خانم. این بار لبخندی زد و تشکر کرد. بیاختیار پرسیدم: انگار شما مرا میشناسید که مرتباً نگاهم میکردید؟ گفت: بله شما را در کاباره دیدهام که با صدای باس خود غوغا به پا میکنید. خندیدم و گفتم: داشتم زهرهترک میشدم که چرا چشم از من برنمیداشتید. گفت: هر وقت به آنجا میآمدم همراه پدر و مادرم بودم. خیلی دلم میخواست شما را ببینم و بگویم حیف اینهمه هنر است که روی صحنه یک کاباره و برای کسانی عرضه میشود که از محتوا و ارزش آن چیزی نمیفهمند. این دیگر برایم عجیب بود که یک نفر برای هنر من که خودم هم به آن اعتقادی نداشتم ارزش قائل شود. خندیدم و گفتم: متشکرم خانم از اینکه کسی را پیدا کردید تا در طول سفر حوصلهتان سر نرود و مسخرهاش کنید. ظرف پذیرایی را برداشت و روی میز پیشدستی خودش گذاشت و خیلی جدی جواب داد: اما من مسخره نمیکنم. اسمم نازنین فرخ رو است و فارغالتحصیل دانشکده هنرهای دراماتیک دانشگاه تهران هستم و حالا هم قصد دارم برای ادامه تحصیل از طریق کویت به وین بروم.