درد بی کسی (قسمت 203)

نمی‌دانستم با این سناریوی تازه زندگی چگونه باید مقابله کنم. همه افکارم را پیرامون کویت و شرکتی که در آنجا داشتم به فراموشی سپرده تا در گرداب جدید زندگی غرق شوم. هر چه فکر می‌کردم در مغز شلوغم جایی برای ذخیره نام نازنین فرخ رو پیدا نمی‌کردم؟!

نمی‌دانستم با این سناریوی تازه زندگی چگونه باید مقابله کنم. همه افکارم را پیرامون کویت و شرکتی که در آنجا داشتم به فراموشی سپرده تا در گرداب جدید زندگی غرق شوم. هر چه فکر می‌کردم در مغز شلوغم جایی برای ذخیره نام نازنین فرخ رو پیدا نمی‌کردم؟! می‌دانستم که کویت آغاز مشکلات و مسائل جدید بود و این دختر نیز قرار است سه ماه آینده را در آنجا باشد و با غرور و خودخواهی فراوان و موی دماغ من شود. اما بازهم خودم را مجاب می‌کردم و سوألی به ذهنم می‌رسید که اگر قصد و نیتی خاص داشت چرا از من نخواست که آدرس یا شماره تلفنم را در کویت به او بدهم؟ مقابل خروجی سالن ترانزیت از او خداحافظی کردم تا با یکی از تاکسی‌های فرودگاه عازم شعب ابوالصباح یعنی محله‌ای که دفتر شرکتم در آن بود شدم. آن موقع از نیمه‌شب همیشه کویت خلوت می‌شد و همه پس از کار روزانه به استراحت می‌پرداختند، نبش خیابان از تاکسی پیاده شدم و به‌طرف ساختمان دفتر شرکت رفتم، در ورودی ساختمان مثل همیشه باز بود و نگهبان پشت میزش چرت می‌زد. سعی کردم که بیدار نشود. آرام و با پنجه‌های پا از پله‌ها به‌طرف بالا رفتم، این ساختمان حالت اداری داشت و به خاطر همین شبانه‌روز در اصلی آن باز بود و کسی در ورودی از آن حفاظت می‌کرد. کلید را درون قفل آپارتمان دفتر انداختم ولی باز نشد! تعجب کردم، تابلوی کوچکی که بر روی فلز نقره‌ای‌اش اسم شرکت حک‌شده و روی در اصلی نصب‌شده بود دیده نمی‌شد. پیش خودم فکر کردم شاید طبقه را اشتباه آمده‌ام، اما نه درست بود شماره هر طبقه با خط درشت روی دیوار پله‌ها حک شده بود. دوباره امتحان کردم ما در باز نشد، چمدانم سنگین بود، آن را همان‌جا رها کردم و به‌طرف پایین رفتم تا موضوع را با نگهبان عرب‌زبان یمنی در میان بگذارم، سرش را روی میز گذاشته بود و صدای خرخرش لابی را می‌لرزاند.

ارسال نظر