درد بی کسی (قسمت 204)

دلم نمی‌خواست از خواب بیدارش کنم. پیدا بود از فرط خستگی بیهوش شده اما ناچار شدم چند بار آرام به پشت گردنش بزنم، سرش را از روی میز بلند کرد و درحالی‌که همچنان چرت می‌زد مدتی به چهره من خیره شد.

دلم نمی‌خواست از خواب بیدارش کنم. پیدا بود از فرط خستگی بیهوش شده اما ناچار شدم چند بار آرام به پشت گردنش بزنم، سرش را از روی میز بلند کرد و درحالی‌که همچنان چرت می‌زد مدتی به چهره من خیره شد. همانطور که چشم‌هایش را می‌مالید خندید و گفت: آه سیدی حسرت! گفتم: بله خودم هستم. بازهم خمیازه‌ای بلند کشید و پرسید: شما اینجا و این وقت شب؟ گفتم: کلیدم در آپارتمان را باز نمی‌کرد ناچار شدم شما را بیدار کنم! خندید تا دندان‌های زنگ‌زده‌اش نمایان شود و گفت: البته که در با کلید شما باز نمی‌شود چون قفل را عوض کرده‌ایم، تعجب کردم و پرسیدم: چرا قفل را عوض کرده‌اید؟ جواب داد: چون می‌خواستیم دفتر را به مستأجری تازه اجاره بدهیم، درحالی‌که چشمانم از حدقه درآمده بود گفتم: ولی آنجا شرکت من است! نگهبان که می‌دید بشدت خسته و عصبانی هستم درنهایت آرامش گفت: منشی شما قرارداد را فسخ و آنجا را تخلیه کرد و رفت. همچنان متعجب اما آرام پرسیدم: تخلیه کرد؟ گفت: بله، یک ماه پیش از اینجا رفت. چشمانم می‌چرخیدند و سرم دوران داشت. احساس کردم بازهم همان حالت کذایی به سراغم آمده بود، نگهبان را چهارتا می‌دیدم و دنیا دور سرم می‌گشت. دیگر چیزی نفهمیدم و به زمین افتادم. صدای چلک چلک دستگاهی هشیارم می‌کرد. نگاهی به اطرافم انداختم و فوراً متوجه شدم روی تخت بیمارستان خوابیده‌ام، خاطرات به ذهنم می‌آمد، اما در آن اتاق سفیدرنگ تنها من بودم و عکسی روی دیوار که انگشتش را به علامت سکوت روی دماغش گذاشته بود، این صدا هم مربوط به دستگاهی بود که بالای سرم نصب و سر سیم‌هایش بر روی قفسه سینه‌ام چسبیده بود. مروری به گذشته به وحشتم می‌انداخت. یعنی چه بلایی سر شرکت آمده؟ لای در اتاق باز می‌شود و کسی پایش را داخلی می‌گذارد.

ارسال نظر