درد بی کسی (قسمت 207)
بازهم تنهایی و بیکسی به سراغم آمده بود. آن شب را در بیمارستان سپری کردم درحالیکه حتی یک دقیقه هم نتوانستم بخوابم.
بازهم تنهایی و بیکسی به سراغم آمده بود. آن شب را در بیمارستان سپری کردم درحالیکه حتی یک دقیقه هم نتوانستم بخوابم. وحشت تمام وجودم را فراگرفته بود، سوءاستفادههای دیگران از صداقت و خوشخلقی من نهتنها خانوادهام را به اینسو کشانده که همیشه مرا بادید یک نوکر نگاه کنند بلکه زن و شوهر فروشنده بوتیک را هم به طمع انداخته بود تا به اموال فروشگاه نظر داشته باشند! و آن خواننده ایتالیایی که پولهای مرا به غارت برد و این دختر عرب انگلیسیتبار که اموال شرکتم را به تاراج داد بود، حالا ترس و نگرانی تازهای از این دختر که خودش را نازنین فرخ رو معرفی میکند و میخواهد کمکم کند! از کجا معلوم که راست گفته باشد یا شبانه به سراغ چمدانم در انباری نرود؟ همه این توهمات میهمان آن شب من در بیمارستان بودند، خودم را باجان کندن به روشنایی صبح رساندم. پرستار که در طول شب فقط یکبار برای تعویض سرم به اتاقم آمده بود وقتی دید هنوز بیدارم خیالش راحت شد که مشکلی ندارم پس از چند ساعت با سینی صبحانه به سراغم آمد و فشار و تبم را اندازه گرفت و سرم را قطع کرد تا صبحانهام را بخورم، عطر چای ایرانی در یک امارت عربی به مشامم میرسید، اول یک فنجان چای را با ولع تمام نوشیدم و بعدازآن مشغول صرف صبحانه شدم، حالا ساعت ۹ صبح را نشان میداد و آن دختر با دستهگلی مخلوط از رنگهای صورتی و قرمز که تنها در هلند به دست میآمد روبرویم ایستاده و همچنان میخندید نمیدانم به چه شاید هم بهسادگی های من که اینگونه و بهسرعت همهکس و همهچیز را باور میکنم. سلام کرد و گلها را در گلدان بالای سرم گذاشت. سینی صبحانه را که هنوز روی میز جلوی تختم بود برداشت و به بیرون از اتاق برد و بلافاصله برگشت و بدون هیچ مقدمهای گفت: من بیرون میایستم تا لباسهایتان را بپوشید مسئول بخش مرخصتان کرده است.