درد بی کسی (قسمت 208)

بازهم بدون مقدمه و بلافاصله از اتاق خارج شد، این رفتار برایم تازگی نداشت چون نمونه‌های آن را قبلاً دیده بودم. از روی تختم بلند شدم درحالی‌که از بی‌خوابی شب گذشته شدیداً خسته بودم.

بازهم بدون مقدمه و بلافاصله از اتاق خارج شد، این رفتار برایم تازگی نداشت چون نمونه‌های آن را قبلاً دیده بودم. از روی تختم بلند شدم درحالی‌که از بی‌خوابی شب گذشته شدیداً خسته بودم. لباس‌هایم را پوشیدم. می‌خواستم قبل از هر کاری به ساختمان اداری شرکتم بروم تا خیالم از بودن چمدان راحت شود. نمی‌دانستم با این دختر که حالا دایه دلسوزتر از مادر شده است چه باید کرد؟ از اتاق بیمارستان بیرون آمدم، نازنین جلوی پاویون پرستاری ایستاده بود و با مسئول آن صحبت می‌کرد، او هم که مثل من زبان عربی و انگلیسی را خوب می‌دانست وقتی مرا دید که از اتاق خارج شدم به طرفم آمد و بازهم بدون مقدمه گفت: برگ ترخیصت را گرفته‌ام، گفتم اما هزینه بیمارستان؟ خیلی سرد وبی تفاوت جواب داد: پرداخته‌ام تا بعداً از شما بگیرم و دوباره و بی‌اختیار می‌خندد. اصلاً قابل پیش‌بینی نبود. احساس می‌کردم همچون خود من کمبود عاطفی داشته باشد. همچنان به دختر مدیر کلوپ فکر می‌کردم که تا حدودی صافی و صداقت همین دختر را داشت اما وحشتم از این بود که هر گلی وارد جریم زندگی من می‌شد تحت تأثیر نحسی حسرت به‌سرعت پرپر می‌گردد. این تقدیر بود که حق نداشت در سایه محبت کسی آسوده زندگی کند و طعم خوش زیستن را بچشد. آرام‌آرام و در کنار هم به‌سوی پارکینگ رفتیم درحالی‌که انگار هیچ حرفی برای گفتن به یکدیگر نداشتیم، درب جلوی اتومبیل ایمپالای آبی‌رنگ را باز کرد تا سوار شویم، روی صندلی جلو می‌نشینم و او بلافاصله و ماهرانه خودش را به پشت رل اتومبیل رساند و پس از روشن کردن موتور از پارکینگ سرپوشیده بیمارستان خارج شد، از آینه روبرو نگاهش کردم و پرسیدم: حالا کجا می‌رویم؟ درنهایت آرامش و سکون جواب داد: هرکجا که شما بخواهید. تلخندی زدم و گفتم: حالا که این‌طور است به شعب الصباح بروید تا سری به نگهبان ساختمان بزنم!

ارسال نظر