درد بی کسی (قسمت 215)

نمی‌دانستم چه بگویم. همانگونه که قبلاً گفتم در آن لحظه خاص روبروی دختر نشسته بودم که می‌توانست با یک اشاره همه زندگی مرا متحول کند.

نمی‌دانستم چه بگویم. همانگونه که قبلاً گفتم در آن لحظه خاص روبروی دختر نشسته بودم که می‌توانست با یک اشاره همه زندگی مرا متحول کند. نمی‌دانستم اگر نوبت من شد که از خودم بگویم به‌جز هنرنمایی در کاباره چه چیز دیگر را می‌شود عنوان کرد. از بی‌پدری و دردهای بی‌کسی‌ام بگویم یا از حسرتی که می‌تواند نشانه فلاکت و بدبختی من و کسانی باشد که مقابلم قرار می‌گرفتند. حالا دیگر داغ‌کرده‌ام، مقام عالی کشور، استاندار و میهمان مدیر کاباره‌ای که من در آن کار می‌کردم! نازنین در طول این مدت که با من آشنا شده بود و در دفترم همچون یک کارمند ساده کار می‌کرد خواهر یک مقام کشوری و استاندار یک استان بود! سعی می‌کردم خودم را بیشتر جمع می‌کنم و به نحوی جریان را به‌سوی طنز بکشم تا از این گرفتاری و بند رها شوم بنابراین خنده‌های او را با لبخندی شیرین جواب داده و گفتم: شما حالا این حرف‌ها را به من می‌زنید تا دل مرا بسوزانید؟! بازهم خندید اما این بار کمی بلندتر و کشیده‌تر و جواب داد: ترسیدم اگر زودتر بگویم استخدامم نکنید. درحالی‌که بازم هم بشدت می‌خندید. حالا آن زن و مردی که خود را خدمتگزار فرخ رو خانم معرفی می‌کردند با در دست داشتن دو سینی بزرگ از انواع میوه و شیرینی و شربت از ساختمان بیرون آمدند و آن‌ها را روی میز بزرگی که وسط تراس ورودی قرارگرفته بود گذاشتند. زن برای من و نازنین بشقاب و کارد و چنگال‌ها را روی تخت‌ها گذاشته و مشغول پذیرایی شد، آن روز را تا نزدیکی‌ها غروب در این خانه باغ زیبا گذراندم، نازنین اصرار کرد که مرا با ماشین به ساختمان شرکت برساند. ناچار بودم قبول کنم، حالا دیگر می‌دانستم باید محترمانه‌تر با این دختر رفتار کنم چون او از بزرگان است. سعی کرد گشتی در شهر بزند تا بیشتر با من و در کنارم باشد بعد از یکی دوساعتی مرا جلوی ساختمان شرکت پیاده کرد، موقع پیاده شدن از من پرسید: نپرسیدی چطور جرأت می‌کنم درحالی‌که خانم‌ها حق رانندگی در کویت را ندارند پشت فرمان بنشینم؟ راست می‌گفت، اصلاً به این سوأل فکر نکرده بودم.

ارسال نظر