درد بی کسی (قسمت 218)

تمام فضای بیرونی وین از برف پر بود. اینجا قصری قدیمی بود که تاریخش به قبل از جنگ جهانی دوم می‌رسید اما همه اثاثیه آن نو و مدرن و دیوارها از تابلوهای نقش اصیل پوشیده شده بود، پرده‌های ضخیم زرشکی‌رنگ جلوی پنجره‌ها را گرفته و شومینه چوبی در گوشه میهمان‌خانه حرارت مطبوعی به محیط می‌بخشید. فضا لردی و شاعرانه به نظر می‌رسید اما سردی عواطف از هر گوشه آن موج می‌زد.

تمام فضای بیرونی وین از برف پر بود. اینجا قصری قدیمی بود که تاریخش به قبل از جنگ جهانی دوم می‌رسید اما همه اثاثیه آن نو و مدرن و دیوارها از تابلوهای نقش اصیل پوشیده شده بود، پرده‌های ضخیم زرشکی‌رنگ جلوی پنجره‌ها را گرفته و شومینه چوبی در گوشه میهمان‌خانه حرارت مطبوعی به محیط می‌بخشید. فضا لردی و شاعرانه به نظر می‌رسید اما سردی عواطف از هر گوشه آن موج می‌زد. بسیار دلگیر و غم‌افزا بود که می‌توانست روح مرا بیشتر مضطرب کند. به نظر می‌رسید یکی دو اتاق در طبقه بالا که به‌وسیله پله‌ای گرد و چوبی به میهمان‌خانه وصل می‌شد داشته باشد و یک اتاق هم در گوشه‌ای از طبقه اول قرار داشت. پیرمرد مرد که به نظر حرفه‌ای و باتجربه می‌آمد بلافاصله چمدان نازنین را به اتاق طبقه بالا برد و پس از پایین آمدن کلید اتاق‌های پایین و بالا را به او داد، حال نوبت چمدان من بود که به همان اتاق طبقه پایین برده شود که کلید آن را نازنین به دستم داد و بلافاصله روی کاناپه‌های نزدیک بخاری نشست. پیدا بود برای اولین بار است که به این محل می‌آید. پیرمرد تعظیم کرد و به حاشیه سالن رفت و بعد از یکی دو دقیقه دو فنجان قهوه گرم با یک بشقاب کیک را که در یک سینی چوبی جای ‌داده بود روی میز کنسول گذاشت و ازآنجا خارج شد. رفتار پیرمرد همچنان سرد وبی تفاوت و فاقد روح بود. درست مثل‌اینکه با دومرده روبرو شده باشد، نازنین سینی را برداشت و روی میز وسط جلوی کاناپه‌ای که من نشسته بودم گذاشت و خودش روی مبلی دیگر روبروی من نشست. سردی هوا و محیط چنان سنگین می‌نمود که می‌توانست همه انگیزه‌ها را در وجود ما منجمد کند.

ارسال نظر