درد بی کسی (قسمت 220)

چرا فردا؟ اگر فکر می‌کنید نمی‌توانید مطیع خواسته‌های من باشید همین حالا چمدانتان را بردارید و از این خانه خارج شوید!

چرا فردا؟ اگر فکر می‌کنید نمی‌توانید مطیع خواسته‌های من باشید همین حالا چمدانتان را بردارید و از این خانه خارج شوید! تعجب کرده بودم و نوعی وحشت همه وجودم را گرفته بود، بیشتر از این واهمه داشتم که او یکی از وابستگان دربار است. دست‌وپایم را گم‌کرده بودم. فکر نمی‌کردم در پشت آن چهره باعاطفه و پرمحبت این دختر وحشی پنهان ‌شده باشد. می‌دانستم زمانه هیچ‌وقت سر سازگاری با حسرت نداشته، بازهم سعی کردم او را آرام کنم. خواهش کردم که بنشیند تا مثل دوتا آدم‌بزرگ حرف بزنیم. اما حاضر نشد و گفت: فقط یک کلمه بگویید می‌توانید در اتریش بمانید و در کنار من ادامه تحصیل بدهید یا نه؟ برای اینکه محیط و جو را آرام کنم و برای خودم زمان بخرم جواب دادم: اجازه بدهید امشب را فکر کنم و فردا صبح پاسخ سوأل شما را بدهم. نمی‌خواستم در این کشور و شهر قریب و در میان برف و بوران و یخ‌زدگی‌های عاطفی دربه‌در شوم. شنیدم که گفت: من خسته‌ام و به طبقه بالا می‌روم تا استراحت کنم. شما هم می‌توانید تا هر وقت خواستید در کنار این شومینه بنشینید و قهوه بخورید و فکر کنید و سر میز صبحانه فردا جواب قطعی خودتان را به من بدهید. بعدازآن بدون اینکه خداحافظی کند به‌سوی پله‌های چوبی رفت تا خودش را به طبقه دوم برساند، چند دقیقه که از رفتن نازنین گذشت پیرمرد از آشپزخانه وارد سالن شد و به زبان انگلیسی دست‌وپاشکسته از من پرسید: شامتان را حالا می‌خورید یا بعد؟ پیدا بود که از سروصدای ما فهمیده هوا ابری شده است بنابراین کنار من آمد و گفت: گوش کن جوان. نمی‌دانم شما کی هستید و با این خانواده چه ارتباطی دارید، فقط این را بدان که اعضای این خانواده همگی نوعی جنون ناخواسته دارند!

ارسال نظر