درد بی کسی (قسمت 221)

باورنکردنی بود! نمی‌دانستم چه بگویم. آن رفتار عجیب نازنین پس از اقامت تقریباً طولانی من و او در کویت و امروز و این‌گونه برخورد کردن و حالا حرف‌های نوکر خانه ویلایی خواهرش در وین همچون خواب و رؤیا بود یعنی فرخ رو آن مقامی که می‌گفت خواهرش است همچون خودش تعادل اخلاقی ندارد که خدمتکار در این‌سوی دنیا آن را تأیید می‌کند!

باورنکردنی بود! نمی‌دانستم چه بگویم. آن رفتار عجیب نازنین پس از اقامت تقریباً طولانی من و او در کویت و امروز و این‌گونه برخورد کردن و حالا حرف‌های نوکر خانه ویلایی خواهرش در وین همچون خواب و رؤیا بود یعنی فرخ رو آن مقامی که می‌گفت خواهرش است همچون خودش تعادل اخلاقی ندارد که خدمتکار در این‌سوی دنیا آن را تأیید می‌کند!آین سوی دنیااین و برادرشان استانداری یکی از معروف‌ترین مناطق دنیا را در ایران به دست گرفته؟ اگر این پیرمرد اتریشی راست می‌گفت پس چرا در مدت سه ماهی که نازنین در کویت و اکثر ساعات روز را در دفتر شرکت کنار من بود متوجه جنون او نشده بودم؟ بهتر دیدم به اتاقم بروم تا هم استراحت کنم و هم در فکر جواب پشت میز صبحانه فردا صبح باشم که تکلیف من و آن دختر را برای همیشه مشخص می‌کرد. هنوز شهر وین و آن سالن‌های نمایش را ندیده‌ام، پیرمرد یک میز کوچک دونفره شامل چندتکه نان ساندویچی همراه با دو لیوان شیر در کنار شومینه چیده بود، هنوز از نازنین خبری نبود، شاید وجدانش از کاری که با من کرده بود در طول شب عذابش داده و حالا از خستگی و استرس شبانه، به خواب‌رفته باشد. پیش خودم فکر می‌کردم شاید هم پشیمان شده و رویش نمی‌شود از اتاق بیرون بیاید. روی یکی از صندلی‌ها نشستم و کمی شیر از یکی از لیوان‌ها خوردم، با صدای لولای زنگ‌زده دری متوجه شدم آن دختر از اتاقش خارج و روی پله‌ها مشغول پایین آمدن بود، لیوان نیمه‌کاره شیر را روی میز گذاشتم و از جا بلند شدم. سلام کردم، بدون آنکه جواب مرا بدهد، درست همچون شاهزاده‌های قجر روی صندلی دیگری پشت میز نشست و بدون مقدمه‌چینی مشغول خوردن صبحانه شد اما من که اشتهایی برای خوردن نداشتم خودم را محو تماشای اطراف نشان دادم، چند لقمه که خورد سرش را بلند و درحالی‌که به سردی مرا نگاه می‌کرد گفت.

ارسال نظر