درد بی کسی (قسمت 222)

زمان فکر کردن برایت کافی بود؟ حالا بگو جوابت چیست؟ واقعاً نمی‌دانستم چه بگویم چون در تمام طول شب نتوانسته بودم خودم را قانع کنم تا از این دختر خودخواه زور بشنوم اما چون اطمینان داشتم زمانه هیچ‌وقت و هرگز به سود من نمی‌گردد

زمان فکر کردن برایت کافی بود؟ حالا بگو جوابت چیست؟ واقعاً نمی‌دانستم چه بگویم چون در تمام طول شب نتوانسته بودم خودم را قانع کنم تا از این دختر خودخواه زور بشنوم اما چون اطمینان داشتم زمانه هیچ‌وقت و هرگز به سود من نمی‌گردد گفتم: من در ایران فروشگاهی دارم که برای راه‌اندازی آن زحمت فراوان کشیده‌ام، مادر و خواهر و برادرانی دارم که منتظر من هستند و کاری هنری در کلوپ و کاباره که دوستش دارم، اما شما در آنجا نه پدر و مادر دارید و نه کار و عشق و علاقه‌ای به آن آب‌وخاک، بنابراین ضمن اظهار تشکر از پذیرایی و عذرخواهی از زحماتی که در کویت و اینجا برایم کشیده‌اید از شما برای همیشه خداحافظی می‌کنم و بااینکه می‌دانم هنوز دردهای بی‌درمان گذشته‌ام درمان‌نشده، داغی تازه بر جگرم می‌ماند برخلاف میل باطنیم اینجا را ترک می‌کنم. هنوز حرف‌های من تمام نشده بود که از جا برخاست و با صدای بلند آن پیرمرد را صدا زد تا چمدان مرا جلوی در خانه بگذارد و خودش هم به‌سرعت از پله‌ها بالا رفت و پس از وارد شدن به اتاقش در را محکم به هم زد. مطمئن شدم که دیگر دلیلی برای ماندن من در آن خانه نیست بنابراین به اتاقم برگشتم تا چمدانم را بسته و از پیرمرد خداحافظی کنم و خودم را به فرودگاه وین برسانم که با اولین پرواز به ایران برگردم، آن روز پروازی برای تهران نداشت اما مسئول اطلاعات فرودگاه پیشنهاد کرد تا با هواپیمای شرکت بریتیش ایرویز انگلیس به‌صورت ترانزیت به لندن و همان روز ازآنجا به تهران برگردم. قبول کردم و از همین طریق به‌سوی ایران آمدم درحالی‌که امیدوار بودم این بار و این سفر برخلاف همیشه عاقبتی خوش داشته باشد و با دستی پر از تجربه به کشورم برگردم. بالاخره به فرودگاه تهران رسیدم درحالی‌که توشه سفرم چمدان کوچک وسایل شخصی من بود.

ارسال نظر