درد بی کسی (قسمت 223)

تصمیم گرفته بودم عشق، احساس و علاقه را برای تشکیل زندگی کنار گذشته و تنها به فکر کار و تلاش باشم بنابراین روزها را در خانه، بوتیک و کلوپ می‌گذراندم و شب‌ها را به کاباره می‌رفتم.

تصمیم گرفته بودم عشق، احساس و علاقه را برای تشکیل زندگی کنار گذشته و تنها به فکر کار و تلاش باشم بنابراین روزها را در خانه، بوتیک و کلوپ می‌گذراندم و شب‌ها را به کاباره می‌رفتم. دیگر علاقه چندانی به تجارت هم نداشتم تنها به خاطر اینکه حق اقامه‌ام در کویت باطل نشود هرچند وقت یکبار چند روزی را در آنجا زندگی می‌کردم تا بتوان اجناسی برای بوتیک فراهم کنم. آن زن و شوهر فروشنده هم که در طول این سال‌ها توانسته بودند بار خودشان را از فروشگاه من ببندند در این مدت که سرگرم رفع مشکلات و گرفتاری‌های پی‌درپی زندگی خودم بودم مغازه بزرگی برای خودشان در یکی از خیابان‌های بالای شهر افتتاح و همه مشتریان بوتیک مرا به‌سوی خودشان جلب کرده بودند. بی‌علاقه بودن به زندگی همه انگیزه‌ها و حتی توان مضاعف مرا هم گرفته بود. بوتیک تنها محلی شده بود تا بعضی از ساعات روز به آنجا بروم تا دوستانم را ببینم یا در خلوت به خود و گذشته‌ای خاکستری بیندیشم، دیگر فروشنده یا کارگری در آنجا مشغول به کار نبود و تنها ساعات محدودی از روز توسط خود من اداره می‌شد، روزها به‌سرعت می‌گذشت، خواهرم ازدواج‌کرده و در خانه خودشان زندگی می‌کرد و بعدازآن برادرم کار در چاپخانه را رها و به‌سوی عشق و علاقه خودش یعنی رانندگی رفته بود. او با دستمزدی که در این چند سال از چاپخانه گرفته بود یک دستگاه کامیون خریده و به حمل بار در بیابان‌ها می‌پرداخت. خانه پدری کم‌کم خلوت و سوت‌وکور می‌شد، تنها ساکنان همیشگی آن مادر بود و من و برادر کوچکم که دانشجو شده بود و به دانشگاه می‌رفت. در یکی از روزهای سرد زمستان که در بوتیک خبری نبود به محل کار حسن آقا رفتم تا سری به او بزنم، دفترش جای گرمی بود. کنار بخاری نفتی نشستم تا مثل همیشه مکالمه‌اش با تلفن تمام شود.

ارسال نظر