درد بی کسی (قسمت 225)
سرها همه گرم زندگی خودشان بود. حسرت هم پا به میانسالی گذاشته بود و دیگر آن دلودماغ گذشته را نداشت.
سرها همه گرم زندگی خودشان بود. حسرت هم پا به میانسالی گذاشته بود و دیگر آن دلودماغ گذشته را نداشت. مادر هم هر وقت حوصلهاش سر میرفت با تمسخر مرتب تکرار میکرد و میگفت: داری پیر میشوی! نمیفهمیدم چه نقشه تازهای در سر داشت! چرا سعی میکرد آرامش مرا به هم بزند؟ من که دیگر کاری با کسی نداشتم و حوصلهام از اینهمه نامردمی به تنگ آمده بود، اوقات فراغتم به نقاشی و نواختن گیتار در خانه میگذشت، کار در کاباره هم که تعطیلشده و شبها پس از بوتیک مستقیم به خانه میآمدم، حالا هم چند وقتی بود نه از ابراهیم خبری داشتم و نه از حسن آقا، دلم خیلی هوای آنها را کرده بود، آن روز تصمیم گرفتم به هر ترتیب هست به دفترش در ادارهای که کار میکردم بروم، ابراهیم را کمتر میدیدم چون کلوپ و کلاسهای موسیقی تعطیلشده بود و تنها تئوری هنر را به دانش آموزان در مدارس درس میداد، حسن آقا مثل همیشه پشت میز بزرگ چوبی و قهوهایرنگ خود نشسته بود، وقتی مرا دید بلند شد و درحالیکه بازهم مشغول صحبت با تلفن بود دست مرا گرفت و اشاره کرد تا بنشینم. دستهای همیشه گرمش به من امید تازه میبخشید. عباس آقا آبدارچی اداره با سینی چای وارد شد و به هردوی ما تعارف کرد. تلفن حسن آقا تمامشده بود و روی کاناپه کناریم نشست و درحالیکه اخمهایش را در هم میکشید پرسید: معلوم هست کجایی؟ دربهدر دنبالت میگردم. گفتم: جای من معلوم است، یا در خانه هستم یا در بوتیک. گفت: میدانم، داشتم با ابراهیم صحبت میکردم تا به سراغت بیاییم اما حالا که اینجایی موضوع مهمی پیشآمده که باید دربارهاش با تو صحبت کنم. پرسیدم: اتفاقی افتاده؟ اخمهایش را در هم کشید و جواب داد: نه ولی قرار است بیفتد!