درد بی کسی (قسمت 226)

قلبم دوباره به تپش افتاد و هر وقت اینگونه می‌شد نشان از آن داشت که اتفاق تازه‌ای درراه است. ناراحت شده بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم تا بفهمم خداوند چه قام تازه‌ای برایم سوراخ کرده است؟

قلبم دوباره به تپش افتاد و هر وقت اینگونه می‌شد نشان از آن داشت که اتفاق تازه‌ای درراه است. ناراحت شده بودم و با خودم کلنجار می‌رفتم تا بفهمم خداوند چه قام تازه‌ای برایم سوراخ کرده است؟ چرا نمی‌گذارد به حال خودم باشم؟ من که دیگر با کسی کاری ندارم. صبح از خانه به‌سوی بوتیک می‌روم و شب خسته‌وکوفته برمی‌گردم. هرچند ماهی هم یکی دو هفته به کویت می‌روم تا اقامه‌ام باطل نشود و مقداری جنس بیاورم که بتوانم هزینه‌های زندگی‌ام را تأمین کنم. چنان غرق افکارم بودم که متوجه نشدم حسن آقا مرتباً صدایم می‌زند و تکانم می‌دهد. اخم‌هایش را بازکرده بود، درحالی‌که لبخند می‌زد گفت: من و ابراهیم که بالاخره حلقه نوکری را به گوشمان انداختیم، حالا نوبت توست که از این حالت خارج شوی تا بتوانی به جمع ما بیایی و در مهمانی‌های خانوادگی ما شرکت کنی. باور کن هر وقت دورهم جمع می‌شویم به یاد تو هستیم و جایت را خالی می‌کنیم، نمی‌فهمیدم منظورش چیست اما مطمئن بودم به کمک هم و همسرانشان نقشه‌ای کشیده‌اند، او همیشه در فکر دوستان و آشنایانش بود که مشکلاتشان را حل کند. پرسیدم: حالا بگو چه دسیسه‌ای برای من چیده‌اید؟ دوباره به صورتم خیره شد و گفت: باید کمی صبر کنی، از روی صندلی کنار من بلند شد و از اتاق بیرون رفت، پس از چند دقیقه به‌اتفاق یکی از همکاران اداری‌اش که خانمی میانسال بود به دفتر برگشت و مرا به او معرفی کرد، خانم مکرم روبروی من نشست و شروع به تعریف از حسن آقا کرد که از همکاران خوب او این اداره است. او می‌گفت و من همچنان در این فکر بودم که این زن میان‌سال چه نقشی می‌تواند مابین دوستی من با حسن آقا داشته باشد!

ارسال نظر