درد بی کسی (قسمت 230)

حضور در آن شب‌نشینی اگرچه نمی‌توانست راضی‌ام کند تا بتوانم تصمیم بگیرم اما در برابر پدر آن دختر که اقیانوسی از فضل و عاطفه بود بهره‌ها جستم و آگاه شدم پدر داشتن هم نعمتی است که حسرت عمری از آن بی‌بهره بود. قرار شد عصر جمعه یعنی روز بعد خودم تنها به خانه مکرم خانم بروم تا با عروس آینده به‌تفصیل صحبت کنم. این رفت‌وآمد‌ها شش ماه تمام طول کشید.

حضور در آن شب‌نشینی اگرچه نمی‌توانست راضی‌ام کند تا بتوانم تصمیم بگیرم اما در برابر پدر آن دختر که اقیانوسی از فضل و عاطفه بود بهره‌ها جستم و آگاه شدم پدر داشتن هم نعمتی است که حسرت عمری از آن بی‌بهره بود. قرار شد عصر جمعه یعنی روز بعد خودم تنها به خانه مکرم خانم بروم تا با عروس آینده به‌تفصیل صحبت کنم. این رفت‌وآمد‌ها شش ماه تمام طول کشید. تقریباً همه حرف‌ها زده‌شده بود و جای من به‌عنوان داماد در بین این خانواده مشخص گردید. قرار گذاشته بودیم اواخر شهریور جشن مفصلی در یکی از تالارهای شهر برگزار کنیم که عقد و عروسی در این مراسم توأم شود. مادر در طول این مدت کوچکترین عکس‌العملی از خود نشان نداد و پیدا بود در حال تدارک توطئه‌ای بزرگ است. مینو دختری آرام و برخلاف مادرش کم‌حرف اما همچون پدرش بسیار مؤدب و پربار می‌نمود. آخرین پنجشنبه مردادماه بود که پس از تعطیل کردن بوتیک، نزدیکی‌های نیمه‌شب سوار اتومبیلم شدم، درحالی‌که به‌شدت خسته بودم به‌طرف خانه رفتم. آن موقع شب‌ها معمولاً مادر چند پادشاه را در خواب ‌دیده بود و برادر کوچکم هم که تازه دانشگاه را تمام کرده و آماده می‌شد تا به خدمت سربازی برود جلو تلویزیون خوابش می‌برد اما آن شب برخلاف همیشه همه چراغ‌های حیاط روشن بود، در بزرگ ماشین‌رو را باز کردم تا اتومبیل را داخل ببرم اما حضور نفراتی در حیاط که دورهم نشسته و مشغول گفت‌وشنود و خنده بودند توجهم را جلب کرد، ماشین را همان‌جا در کوچه رها کردم و در را بستم و به‌طرف این گروه که متوجه آمدن من هم نشده بودند رفتم. همه چراغ‌های داخل ساختمان هم روشن بود. دود کبابی که برادر کوچکم مسئول پختن آن بر روی منقل سنگی کنار حیاط بود به فضا می‌رفت. قبل از رسیدن به جمعی که روی تخت چوبی نشسته بودند به‌طرف منقل و برادرم رفتم تا از ماجرا پرس‌وجو کنم.

ارسال نظر