درد بی کسی (قسمت 231)

مثل همیشه اول کمی نگران شده بودم اما وقتی چشم برادر کوچکترم به من افتاد بادبزن را کنار گذاشت و گفت: بالاخره کاکا حسرت پیدایش شد، کجایی که میهمان برایمان آمده.

مثل همیشه اول کمی نگران شده بودم اما وقتی چشم برادر کوچکترم به من افتاد بادبزن را کنار گذاشت و گفت: بالاخره کاکا حسرت پیدایش شد، کجایی که میهمان برایمان آمده. کمی به چهره خاکستر گرفته‌اش خیره شدم و پرسیدم: این‌همه آدم از کجا آمده‌اند؟ درحالی‌که می‌خندید و چهره متعجب به خودش گرفته بود پرسید: نشناختی؟ گفتم: کدام شان را؟ گفت: آن گوشه زیر درخت خرمالو عمو را ندیدی؟ راست می‌گفت. عمویم بود با زن و بچه و همه فامیل که از آبادان آمده بودند. آنقدر سرشان گرم بود که هیچکدام به‌جز برادرم متوجه آمدن من نشده بودند. آن‌ها هرسال تابستان چند روزی به اصفهان می‌آمدند و کنگر می‌خوردند و لنگر می‌انداختند! ولی آن سال تعدادشان خیلی بیشتر از همیشه بود. بعد از برادر کوچکم مادر هم متوجه آمدن من شده بود و درحالی‌که می‌خندید به‌طرف من آمد و گفت: خسته نباشی حسرت. مادر امشب چقدر دیر کردی، نگرانت شده بودم. جواب دادم: می‌دانی که شب‌های جمعه مشتری‌ها بیشترند، مادر حرفم را قطع کرد و گفت: عمو و زن‌عمو و بچه‌هایش و آدم‌های زنش برای امر خیر آمدند. تعجب کردم! ما که دختری در خانه نداشتیم که منتظر خواستگار باشیم، برادر دومم هم که پارسال ازدواج‌کرده و از ما جداشده بود! پس این‌ها برای کدام امر خیر به اصفهان آمده بودند؟ شاید برای برادر کوچکم نقشه‌ای داشتند؟ او هم که تازه دانشگاهش تمام‌شده و باید به سربازی برود! پرسیدم: برای چه امر خیری آمده‌اند که من بی‌خبرم؟ گفت: عجله نکن می‌فهمی، دست مرا گرفت و به میان جمعیتی که گرم گفت‌وشنود و خندیدن بودند برد. عمو و زن‌عمو که متوجه آمدن من شده بودند از جا بلند شدند، عمو مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسید.

ارسال نظر