درد بی کسی (قسمت 232)
من هم مثل پیشانی عمویم که بوی پدر ازدسترفتهام را میدادبوسیدم و به او و خانوادهاش خوشامد گفتم. کنار او و زنعمویم نشستم و منتظرم ماندیمتا برادر کوچکم کبابها را حاضر کند.
من هم مثل پیشانی عمویم که بوی پدر ازدسترفتهام را میدادبوسیدم و به او و خانوادهاش خوشامد گفتم. کنار او و زنعمویم نشستم و منتظرم ماندیمتا برادر کوچکم کبابها را حاضر کند. از فکر حرفی که مادر زده بود بیرون نمیآمدمکه منظورش از امر خیر چه میتوانست باشد؟ بالاخره شام خوردن جمعیت تمامشده بود وبرادر کوچکم که بعد از تمام شدن دانشگاهش بیشتر کارهای مادر را انجام میداد، سینیپر از استکان و نعلبکی چای را روی فرش و درست جلوی عمو گذاشت. مادر که این فرصت راغنیمت شمرده بود رو به من کرد و گفت: حسرت جان، من به نیابت از شما با عمو و زنعموصحبت مفصل کردم و موضوع خواستگاری از دخترعمویت را که میگویند خطبه عقدتان درآسمان بستهشده را با آنها در میان گذاشتم، فکر نمیکردم بهسادگی قبول کنند ولی باکمال تعجب دیدم که هر دو خانواده از این وصلت خوشحال شدند و حتماً روح پدر خدابیامرزتهم راضی است. حالا فقط باید همین روزها بهاتفاق عروس خانم به بازار طلافروشهابروید و یک جفت حلقه برای خودتان بخرید تا مراسم نامزدی را برگزار کنیم. سرم گیج میرفت،احساس میکردم همان ناراحتی درونی برای چهارمین بار به سراغم آمده، چشمهایم بهدوران افتاده بود، دیگر چیزی نفهمیدم. بازهم صدای تلک تلک دستگاه کنترل ضربان قلببود که مرا هوشیار میکرد. اما این بار تنها نبودم، بردار کوچکم که آنروزها دیگرکاری نداشت، بالای سرم روی یک صندلی نشسته و به چهره من خیره شده بود. چشمهایم راکه باز کردم آرام پرسید: بهتری حسرت؟