درد بی کسی (قسمت 234)

چاره‌ای نداشتم بااینکه حال جسمی و روحیم سازگار نبود اما همان شب به خانه مینو رفتم. پدر و مادرش اخم‌هایشان را درهم‌کشیده بودند، پیش خودشان فکر می‌کردند پس از شش ماه رفت‌وآمد پشیمان شده بودم که دو شب گذشته به دیدارشان نرفته و آن‌ها را بی‌خبر گذاشته‌ام.

چاره‌ای نداشتم بااینکه حال جسمی و روحیم سازگار نبود اما همان شب به خانه مینو رفتم. پدر و مادرش اخم‌هایشان را درهم‌کشیده بودند، پیش خودشان فکر می‌کردند پس از شش ماه رفت‌وآمد پشیمان شده بودم که دو شب گذشته به دیدارشان نرفته و آن‌ها را بی‌خبر گذاشته‌ام. اما مینو می‌دانست که این‌گونه نیست و ممکن است اتفاقی برای من افتاده باشد، وقتی با او تنها شدم پرسید: حسرت دیشب و پریشب کجا بودی؟ خیلی منتظرت ماندیم و نگرانت شده بودیم. برای اینکه ناراحتش نکرده باشم گفتم: این دو روز را برای نظافت و تعمیرات بوتیک اختصاص داده بودم. باور کن فرصت غذا خوردن و خوابیدن هم نداشتم. احساس کرده بودم که فهمیده است دروغ می‌گویم اما به روی خودش نمی‌آورد، مینو مثل همیشه خیلی راحت از اتفاقی که افتاده بود گذشت، اما آخر شب که می‌خواستم آنجا را ترک کنم، نگرانی و سوأل های بی‌جواب را در چهره پدر و مادرش به‌خوبی احساس می‌کردم، به‌مرورزمان و کم‌کم همه‌چیز به حالت عادی خود برگشته بود اما پس از یک هفته و درست روز پنجشنبه زمانی که برای صرف ناهار و استراحت بعدازظهر به خانه رفته بودم مادر گفت: با خواهرت و شوهرش آقای زاده و برادر و زن‌برادرت صحبت کرده‌ام که هر سه خانواده با ماشین‌های خودمان صبح زود فردا به‌طرف آبادان حرکت کنیم، گل و شیرینی را هم همان‌جا می‌خریم و یکی دو روزی بیاد گذشته‌ها در آنجا می‌مانیم تا تکلیف تو و دخترعمویت را معلوم کنیم. نمی‌دانستم چه بگویم، حال مناسبی نداشتم، بدون آنکه جوابی بدهم سرم را پایین انداختم و از خانه خارج شدم. تصمیم‌گیری برایم سخت بود. از سویی مادرم و عمویم و از سوی دیگر مینو و پدر و مادرش مرا در چهارراه حوادث زندگی میخکوب کرده بودند.

ارسال نظر