درد بی کسی (قسمت 237)
همانند همه شبهای زندگیام آن شب هم برایم تلخی خودش را داشت اما مادر و خانواده عمو و حتی خواهر و برادرانم عرش را سیر میکردند و از خوشحالی در پوست خودشان نمیگنجیدند.
همانند همه شبهای زندگیام آن شب هم برایم تلخی خودش را داشت اما مادر و خانواده عمو و حتی خواهر و برادرانم عرش را سیر میکردند و از خوشحالی در پوست خودشان نمیگنجیدند. انگار هرکدام بهخوبی میدانستند این زندگی دوام چندانی نخواهد داشت و آنوقت میتوانست نقطهضعفی برای من باشد تا بقیه عمر را بتوانند به انتقاد از زندگی حسرت بگذرانند، همه آنها میدانستند که من درصدد ازدواج با مینو بودم و به هم خوردن این وصلت را نوعی پیروزی برای خودشان میدانستند که از نفرت دوران کودکیشان به من سرچشمه میگرفت. پیش خودشان قرار گذاشته بودند اواخر شهریور به اصفهان بیایند و مراسمی نیز با عنوان عروسی در این شهر برگزار شود، از من خواستند تا سالنی برای برگزاری عروسی پیشبینی کنم، مادر به اختیار خودش مهریهای سنگین برای دخترعمویم گرفته بود که برگه آن را به عاقد دادند تا در قباله ثبت کند. دوران سخت و طاقتفرسایی را گذراندم که هرلحظه احساس میکردم در حال سکتهای شدیدتر از قبل هستم. وقتی به یاد مینو و خانوادهاش میافتادم که چه جوابی برای آنها باید داشته باشم تمام تنم گر میگرفت و متشنج میشد و قلبم در حال خارج شدن از دهانم بود. شب سختی بر من گذشت درحالیکه حتی یک نفر هم در آن جمع پیدا نمیشد که حال درونی حسرت را درک کند و حداقل دلداریم دهد. شب را تا صبح هم چون شب اول قبر طی کردم، روز بعد از مادر خواستم که به اصفهان برگردیم، هیچکدام از کسانی که به آبادان آمده بودند حاضر نشدند به این زودی مراجعت کنند، بهناچار اتومبیلم را به برادر کوچکم سپردم و بدون خداحافظی خانه عمو را ترک کرده و به گاراژ اتوبوسها رفتم و شبانه به اصفهان برگشتم درحالیکه طول راه را همچنان غرق در حسرت بودم.