درد بی کسی (قسمت 239)

دیگر نیازی به تهیه گل و شیرینی نبود بلکه باید احساس، عواطف و انسانیت را کنار گذاشت و با دلی شکسته اما روحی بی‌تفاوت وارد خانه و کاشانه‌ای می‌شدم که اهالی آن چند ماه محترمانه پذیرای حسرت بودند.

دیگر نیازی به تهیه گل و شیرینی نبود بلکه باید احساس، عواطف و انسانیت را کنار گذاشت و با دلی شکسته اما روحی بی‌تفاوت وارد خانه و کاشانه‌ای می‌شدم که اهالی آن چند ماه محترمانه پذیرای حسرت بودند. تصمیم گرفتم همچون پدرمرده‌ها در گوشه‌ای نشسته و سرم را پایین بیندازم و درحالی‌که از درون در حال انفجار هستم اما تلاش کنم که آرام و خونسرد باشم. درست همانند کسانی که پاک‌باخته بودند ملتمسانه عذرخواهی و تضرع کنم و کل ماجرا را همراه با ریزش اشک‌های بی‌امان بگویم، آن‌وقت بدون معطلی از جا بلند شوم و بدون اینکه به سوألات مبهم و پراکنده پدر و مادر آشفته مینو توجه کنم از خانه خارج شوم. آن دختر روی ایوان ایستاده بود و از دور مرا تماشا می‌کرد، درست مثل کسی که درون مخاطب خود را خوانده باشد، علاقه‌ای به پایین آمدن از پله‌های ایوان و استقبال از مرا نداشت. زیر لب سلام کردم و روی اولین پله ایوان نشستم، مادر مینو باعجله پرسید: آقا حسرت اینجا چرا؟ مینو گفت: اجازه بدهید حرفشان را بزنند. مطمئن شدم که همه‌چیز را یا می‌داند و یا در رفتار و چهره مغموم من خوانده است. پدر و مادر مینو تازه متوجه عادی نبودن حال من شدند، پدرش پرسید: اتفاقی افتاده و باز مینو جواب داد: بله، حسرت آقا آمده که آیه یأس بخواند، اجازه بدهید حرفش را بزند و برود، شنیده بودم که زن‌ها حس ششم قوی دارند اما تا این لحظه نمونه‌اش را ندیده بودم! گفتم: مینو خانم باور کنید من مقصر نیستم، آن‌ها یعنی مادر و خانواده‌ام از روز اول با این وصلت موافق نبودند و بالاخره ضربه خودشان را زدند، مطمئن باشید اجازه نمی‌دادند من و شما در کنار هم خوشبخت زندگی کنیم، من مادر و خانواده‌ام را می‌شناسم. آن‌ها مرا مجبور به این تصمیم‌گیری سخت کردند ولی مطمئن باشید پشیمان خواهند شد.

ارسال نظر