درد بی کسی (قسمت 240)
مادر مینو کنارم و روی یکی دیگر از پلههای سنگی ایوان نشست و درحالیکه سعی میکرد آرام باشد
مادر مینو کنارم و روی یکی دیگر از پلههای سنگی ایوان نشست و درحالیکه سعی میکرد آرام باشد شمرده شمرده پرسید: یعنی میخواهید با فرد دیگری ازدواج کنید؟ گفتم: بله اما بهاجبار. پدر مینو روی پله دوم نشست و با دست چپ عرق چهره قرمز شده از خشمش را پاک کرد و گفت: اما شما سه چهار شب پیش اینجا بودید! اصلاً تعریف کنید چه اتفاقی افتاده؟ نفسم بالا نمیآمد و در حالت خفگی بودم اما بازهم سعی کردم تا بر خودم مسلط باشم. گفتم: تعریف کردن این سرگذشت تلخ و این زندگی نکبتبار چه مشکلی را از شما حل میکند؟ اجازه بدهید بروم و این سایه شوم را از سر خانه و خانواده شما بردارم. مادر مینو که کنترلش را ازدستداده بود، کف حیاط آجری خانه نشست و دو دوستش را چند بار و بهشدت روی آجرها کوبید و فریاد زد: خداوند روزگار تو و مادر و خانوادهات را سیاه کند که تنها دختر مرا به خاک سیاه نشاندی و آبروی چندساله این خانواده را به باد فنا سپردی، مادر مینو که یک فرهنگی بهتماممعنا، متین، موقر و آرام بود اما این ماجرا در یکلحظه همه سیستمهای روح و روانش را بههمریخته بود. از کف آجری حیاط بلند شد و از پلهها بالا رفت و دخترش را که همچنان در ایوان ایستاده و مبهوت واقعه بود در آغوش گرفت و به داخل ساختمان برد. پدر مینو که همچون کلافی سردرگم شده بود همانجا روی پله نشسته و به دوردستها نگاه میکرد. حال منقلبی داشتم و نمیدانستم چه باید کرد، از روی پله سنگی بلند شدم و درحالیکه خاک شلوارم را میتکاندم رو به پدر مینو کردم و گفتم: مادر مرا نفرین کرد اما شما دعایم کنید نه برای اینکه خوشبخت شوم بلکه به خاطر اینکه خدا مرا ببخشد و حداقل در دنیایی دیگر آرامش به من عطا کند. صورتش را برگرداند و آرام گفت: اگر من هم حلالت کنم مطمئن باش خداوند رهایت نخواهد کرد.