درد بی کسی (قسمت 241)

از خانه مینو ناامیدانه بیرون آمدم و به‌سوی اتومبیلم رفتم، سوار شدم و بی‌هدف در خیابان‌های خلوت آخر شب به گشت‌وگذار پرداختم.

از خانه مینو ناامیدانه بیرون آمدم و به‌سوی اتومبیلم رفتم، سوار شدم و بی‌هدف در خیابان‌های خلوت آخر شب به گشت‌وگذار پرداختم. احساس کردم همه‌جا سوت‌وکور‌است در این حال وبی اختیار از شهر خارج ‌شده بودم اما نمی‌دانستم اینجا کجاست، چاره‌ای جز این نداشتم که جاده یکطرفه را دور بزنم و برگردم، شب به نیمه رسیده بود که پشت در خانه بودم. چراغ‌های حیاط روشن بود، یادم نمی‌آمد آن‌ها را روشن گذاشته باشم از اتومبیل پیاده شدم و در اصلی را باز کردم. حیاط همچون دو هفته قبل شلوغ بود، انگار مادرم و بچه‌ها از جنوب برگشته بودند، جمعیت داخل حیاط بیشتر از مادر و خواهر و برادرانم نشان می‌داد. عمویم را می‌دیدم که روی همان فرش همیشگی و زیر درخت خرمالو نشسته و به مخده تکیه داده بود درحالی‌که نی ‌قلیان را زیر لب داشت، زن‌عمو و بچه‌هایش هم در کنارش بودند، دخترعمو که در پناه دیوار حیاط ایستاده بود به‌مجرد شنیدن صدای در به‌طرف من آمد و دستش را به گردن من انداخت، حوصله‌اش را نداشتم، می‌دانستم که او همسر قانونی و شرعی من است، اما این لحظه در وضعیتی نبودم که بتوانم دیگری را تحمل‌کنم، سلام کرد، به‌سختی جوابش را دادم و درحالی‌که برای عمو و زن‌عمو و بقیه دست تکان می‌دادم به‌طرف اتاقم رفتم، دلم می‌خواست روی تختم بیفتم و به بخت سیاه خودم نفرین کنم و برای بدبختی‌هایم زار بزنم، فکرش را نمی‌کردم به این زودی برگردند، گفتم چند روزی آرامش‌ خواهم داشت تا دوروبر خود را جمع و راه چاره‌ای برای این روال نابسامان پیدا کنم. اما آمده بودند و میهمان هم آورده بودند. چاره‌ای نداشتم، آبی به دست و صورتم زدم و به حیاط برگشتم.

ارسال نظر