درد بی کسی (قسمت 250)

حالا کم‌کم بین من و مادر و خانواده فاصله افتاده بود، او و برادر کوچکم هنوز هم در کنار هم زندگی می‌کردند، بعضی وقت‌ها آنهم به‌ندرت به سراغش می‌رفتم اما آنقدر پشت سر این‌وآن حرف می‌زد که تحملش را نداشتم و قبل از اینکه جوابی بدهم که ناراحت شود ازآنجا خارج می‌شدم. دخترعمویم هرروز جری‌تر می‌شد و بچه‌ها را علیه من تحریک می‌کرد و دیگر حاضر نبود در زمان‌هایی که به کویت می‌روم در خانه و کنار بچه‌ها بماند. می‌گفت نمی‌توانم هم آن‌ها را نگه‌دارم و هم برایشان غذا درست کنم، این بار که قرار بود 5 ماهی در کویت بمانم آن رویش را گذاشت که بچه‌هایت را رها می‌کنم و به خانه پدر و مادرم می‌روم، به‌ناچار سوییتی در یکی از هتل‌ها برایش اجاره کردم که به‌اتفاق بچه‌ها در آنجا اقامت کند و به رستوران آن برای صبحانه، ناهار و شام بروند یا بخواهند غذا را برایشان به سوییت بیاورند. با مدیر آژانس حمل‌ونقل هتل هم ‌صحبت کرده بودم که در مواقع لزوم اتومبیل و راننده در اختیارشان بگذارد تا به مدرسه بروند و برگردند. فشار اقتصادی ناچارم کرده بود برای تأمین معاش و هزینه سنگین اداره خانواده به هر دری بزنم، بنابراین باید به هر طریق بود معامله صادرات فرش را به نتیجه می‌رساندم.

ارسال نظر