درد بی کسی (قسمت 252)
صبحانه نخورده بودم و از لحظه ورود به مغازه فرشفروشی با معده خالی مرتب چای میخوردم. از عطر و بویش که در هوا متصاعد میشد معلوم بود زیر این سرپوشها چلوکباب است، باید حرف زدنهای اضافی را کنار میگذاشتیم و ناهار را نوش جان میکردیم. دستم را که برای خارج کردن دستهچک در جیبم کتم بود بیرون آوردم و آماده خوردن نهار شدم، هر چهار نفر این گروه بازاری که پیدا بود خیلی باهم رفیق هستند بهطرف ظرفهای غذا رفتند و برای اینکه مرا هم به جرگه شوخیهای خودشان بکشانند گفتند: بفرما و الا چیزی برایت نمیماند، پس از صرف ناهار کارگر کافه بازار درحالیکه یک قوری بزرگ چای همراه با استکان و نعلبکی و پولک و نبات و پنج قلیان آماده را روی میز میگذاشت سینی و ظرفهای خالی غذا را برد. یکی از این چهار نفر اولین نی را به دست من داد، گفتم: معذرت میخواهم من اهل این چیزها نیستم ولی چای را میخوردم. یکی دوساعتی بعد از صرف ناهار را هم در کنار این دوستان جدید بودم و درنهایت به هرکدام یک قطعه چک سفید امضاء بدون مبلغ و تاریخ دادم و آدرس دفتر شرکت و تلفن آن را در کویت روی کاغذی نوشتم و به فروشنده اولی سپردم و او هم تلفن مغازه خودش را برایم روی کاغذی نوشت. قرار شد اولین محموله ده تختهای را هفته بعد به بندرعباس ببرند و به لنچ های باربر بسپارند تا به آدرس من در کویت حمل شود. سه روز بعد عازم کویت شدم که به مدت 5 ماه در آنجا بمانم، این بار محمولهای جز همین فرشها را نداشتم و هدفم این بود که کار تجاریام را بر روی فرشهای صادراتی کشور متمرکز کنم.